محل تبلیغات شما

ر مثل رسیدن



به جایی که پنج شنبه جمعه ها استراحت بیشتری کنم و اعصابم آروم کنم . متنفر شدم از هرچی پنجشنبه و جمعه و روزای تعطیل. 

این مرد اصلا با من سر سازگاری نداره . خیلی اذیتم میکنه.  از همین امروز صبح که خونه بودم شروع کرده تا فردا شب که جلو چشم منو میبینه. 

رو زمین راه میرم انگار سر دلش راه میرم .

از هوا نفس میگیرم انگار از جونش میگیرم .

دلم میخواد از خونه بندازتم بیرون و برم و جلوی همه بگم من فرار نکردم اون منو انداخت بیرون . کارم آسون میشد .



امروز یه روز پر از اعصاب خوردی بود. 
الانم که باز بیخواب شدم . ظهر هم درست نخوابیدم .
اینقدر ذهنم درگیر یه مسئله ست که هر کار میکنم خوابم نمیبره .
صبح مربی یوگا دیر اومد و اصلا به رو خودش نیاورد،  گفتم فردا نمیرم به مسئول باشگاه هم گفتم بخاطر دیر اومدن مربی ش نمیام .
اعصاب خوردی چند تا خبر ، که توشون حدی از حسادت رو داشتم .
خاله زنکی بعضیا هم روزم رو تکمیل کرد .
به حدی اعصابم خورد شده که نمیدونم چطور خودمو آروم کنم .
کاش به خواب دائمی میرفتم. 
دلم پر از حسرت شده . آخه خدا ما رو برا چی خلق کرده.  


بازم یه آخر سال دیگه رسید ،

یه دلتنگی دیگه رسید ،

یه حسرت دیگه و یه امید دیگه ،

بازم دلم به آشوب افتاده . یه جور قلقلک میشم و دمدمی مزاج . گاهی عاشق و گاهی فارغ . گاهی گرم و گاهی سرد . گاهی شاد و گاهی غمگین. 

این ته مونده های سال همیشه همینطور میشم . جای خالی خیلی ها که رفتن تو دلم پررنگ تر میشه   . دلتنگ مادربزرگم میشم خیییلی.  کاش دنیای مرده ها هم ملاقاتی داشت .

جای خالی همه آرزوهایی که یه سال رو به امید رسیدن بشون ، شروع کردم و حالا وقتی نگاه میکنم میبینم هنوز هم جاشون خالیه .

دلم میخواد رها بشم تو آسمون و همه رو از بالا نگاه کنم .

برم کنار ساحل و بذارم موهام و دامنم رو باد بزنه و پریشون کنه .

دلم میخواد هی برم بازار ، ولی فکر کنم امسال نباید برم که تو این گرونی نه خرج الکی کنم و نه حسرت بخورم . آخه من خیلی ولخرجم.  راستش هیچی هم برای سال جدید احتیاج ندارم .

فقط دلم میخواد برم بگردم و هی با دوستام بازار و کافه و رستوران برم .

امشب بازم دفترچه هدیه مینا رو گذاشتم کنار سرم.  دلم خواست توش بنویسم.  اما نمیخوام از این حال ترش و شورم بگم . دلم میخواد شیرین باشم و شیرین توش بنویسم .


امروز حال جسمی م بازم خوب نبود . سرگیجه و ضعف شدید بدنی . طوری که دست و بدنم میلرزید. 

فقط یه نمونه سوال طرح کردم .

فردا هم کلی کار دارم .


کلاس مجازی رسیدم به آموزش اصولی و پایه ای ابرو .


حالا هم دارم موسیقی گوش میدم و اینجا مینویسم. 


هنوز کتاب من پیش از تو رو تموم نکردم . تاسف آور . سه ماه کتاب رو شروع کردم. 

دلم میخواد امشب تا هر وقت دلم میخواد بشینم . پای کتاب ، پای کار نقاشی،  پای موسیقی گوش دادن ، پای دلتنگی هام ، پای دلم و پای سرم . و فردا رو از ساعت 8 شروع نکنم بلکه ساعت طلوع خورشید و بیداری رو عوض کنم . زمان رو به عقب بندازم و لذت ثانیه ها رو ببرم .


وصف بعضی از آدما عین پرواز قاصدک زیباست .

وصف شون همون قدر که زیباست همون قدر سخته .

دلت و وجودت پر از حرف میشه و عشق بشون.  اما حس میکنی هرچی میگی گویای حس و حالت و آشوب درونی ت نیست. 

این حرفا راجب یه جنس مخالف نیس .

یه حس و علاقه و محبت به یه دوست هم جنس . یه دوست که حدود دو سال فقط میشناسمش اما انگار یه عمر میشناسمش.  قبلا بارها ازش گفتم . ولی امروز هم حس کردم نیاز دارم که بیام ازش بنویسم . من شاکر خدا هستم بابت این آشنایی و رابطه . همیشه براش بهترین ها رو میخوام .

شاید تعجب کنید که البته حق دارید .

شاید بگید این دختر عین هم جنس گراهاست.  اما اصلا اینطور نیست. 

یه حس کاملا سالم و واضح به این دوستم دارم   .

خب یه سری از آدما اونقدر خووووبن که با این شدت تو وجود آدم نفوذ میکنن و عین رود تو تک تک رگ ها جاری میشن . تو وجودت حرکت میکنن و انرژی تولید میکنن. 

شاید از نظر یه خواننده  حرفام لوث باشه.  ولی نه . این دوست من طوری به من محبت و توجه میکنه که من شرمنده میشم و کم میارم .  چقدر نسبت به من غیرت و تعصب داره ، که کسی ناراحتم کنه اون میخواد تو روش دربیاد . اصلا حس کردم دو سال یه تکیه گاه پیدا کردم.  یه تکیه گاه از جنس خودم اما قوی تر و محکم تر .

باور نمیکنید،  حس میکنم هر جا درمونده بشم اون تنها کسیه که به دادم میرسه .

و هنوز زبونم و کلماتم از وصف خوبی ش عاجز .

خیلی دوست دارم،  مینای عزیز .


خیلی کار دارم . همش وقت کم میارم . همش از برنامه های اصلی م عقبم.  شب هم که بخوام بشینم کاری کنم اونقدر جسم و روحم خسته ست که یاری نمیکنه .

از طرح سوال و تصحیح مکرر و دغدغه برنامه ریزی ش کلافه شدم . گاهی میرم سر کلاس بچه‌ها میگن خانم گفته بودی امتحان میگیری ، بعد یه آخخخخ از ته وجودم میاد بیرون . یا سوال همون موقع تند تند طرح میکنم میدم یا چیزی رو که از قبل دست نویس کردم و تایپ نشده رو کپی میزنم . کاری که اصلا دوس ندارم.

دیروز رفتم دکتر و آمپول زدم و دارو داد . شربت داده هر 8 ساعت یه بار . اما من یادم میره 8 ساعت یه بار بخورم . هنوزم ساعت 12 شب و 4 صبح برای قطره بیدار میشم ولی مراقبت از خودم یادم میره .

این چند روز اونقدر سرفه میکردم که سر و پهلوها درد میگرفت . دور سرم و تو گوشام یه توده سنگین هوا حس میکنم . انگار گوشام بسته ست .

دلم میخواد یه روز فقط یه روز صبح رو بدون عجله و دغدغه کارا از خواب بیدار شم . دلم میخواد تا هر ساعت دوس دارم تو جام بخوابم تا خسته بشم و بعد بلند بشم . این مدت اونقدر خسته م که هر روز دلم همین آرزو رو میکنه .


با اینکه دلم میخواست بیشتر بخوابم و یا حتی سر جام بمونم بلند شدم کارای اول صبح رو کردم و جارو و گردگیری حسابی کردم . جالبه که سرما خوردم و حالم خوب نیست و سرفه امونم بریده اما عین خر کار میکنم . هم تو خونه هم سر کلاسام.  بقیه هم اصلا نمیفهمن من مریضم.  داشتم جارو میکردم آقا رد شد از کنار لوله جاروبرقی و من همون لحظه خواستم لوله رو بلند کنم که یه کوچولو خورد به پاش و گفت آخخخخخخخ.  منم گفتم معذرت میخوام . برگشت گفت شما هر کار با من بکنید تعجب نمیکنم . با لوله جاروبرقی منو بزنید یا با چوب یا دمپایی یا هرچی . خدا جزاتون بده . موندم چه عکس العملی نشون بدم . ناراحت شدم برای حال بد قلبش که به سیاهی رفته و امیدی بش نیس . هیچی نگفتم فقط یه لحظه سر جام میخکوب شدم . در لحظه ناراحت شدم ولی همون موقع به خودم گفتم چرا خودت ناراحت میکنی این دنبال بهانه ست که به تو گیر بده و بعد یه چیزی بگی اونم ده تا روش بذاره . ولش کن بیخیالش شو . بیخیال شدم و بقیه کارم رو کردم . باورتون نمیشه چطور تمارض میکنه و میلنگه.  از دور چکش کردم تو حیاط که میره عادی راه میره ولی تا منو میبینه لنگ میزنه که بگه به پاش آسیب زدم . از این همه موزی گری در عجبم و آخه چرا . چی گیرش میاد .

من بر خودم هنوز هم کنترل دارم و نمیذارم هرچیزی حالم رو خراب کنه .

به کجا میخواد برسه با این رفتاراش. 


اونقدر صبح بی حال بودم و بی جون ، اما بلند شدم کارام کردم و با تاخیر از خونه دراومدم رفتم یوگا . بعد هم برگشتم و بعد ناهار به حدی سرفه کردم که گلاب به روتون   آبریزشم شدید شده . سرفه های بدی میکنم . گلوم خشک و سوز میده . مامانم برام آب جوش و آبلیمو درست کرد آورد خوردم و از بد حالی خوابم نمیبرد.  تا آخرش یه نیم ساعتی خوابم برد و دیرتر از هر روز بلند شدم دیدم ساعت بیداری م گذشته و باید تند آماده بشم برم سرکار.  بی حال رفتم و خودم رو سر کلاس جور و سازگار کردم. 

سیستم ایمنی بدنم ضعیف شده . هرسال همینطوره من بیشتر از بقیه مریض میشم و سرما میخورم . آخه استراحت هم نمیکنم . حتی تو مریضی هم کارام میکنم .

امشب ساعات بیداری قطره کمتره خدا را شکر و باید فقط ساعت 12 شب و 4 صبح بیدار بشم .

فردا هم که صبح خونه م بازم کلی کار دارم . خدا کنه حالم خوب بشه زودتر .


گاهی نمیدونم چه تعبیری از رفتار بعضی از آدما داشته باشم . الان نصف شب . من از شدت سرفه نمیتونم بخوابم . بلند شدم قطره ساعت 2 رو زدم و گرفتار سرفه هام شدم . از اونور داداشم هم سرفه میکنه . برا اونم آب بردم و برا خودم آب جوش عسل هم زدم خوردم ولی فایده نداشته انگار یکی نشسته وسط گلوم و یه پر گرفته قلقلکم میده و سرفه میافتم.  مامانم از جاش بلند میشه میره به داداشم سر میزنه بش میگه آب برات آوردن؟! اما سراغ من نمیاد . یعنی صدام نشنیده . یا من بیچاره چون عین ربات کار میکنم اصلا مریضی م دیده نمیشه و مهم نیس !!! حالا هم اونقدر باید با این حال بلولم تا خوابم ببره باز شده ساعت 4 و باید بیدار شم . فردا صبح هم باید زود بلند شم کارام کنم و برم باشگاه .
نمیدونم چه قضاوتی راجبش بکنم . اما هرچی هست سعی میکنم مثبت ترینش رو در نظر بگیرم . ولی منم گناه دارم گاهی دلم میخواد یکی مراقبم باشه و ازم پرستاری کنه . شاید بشینم کتاب بخونم بلکه سرفه ها بپره و خوابم ببره .


بالاخره دیروز رفتم یوگا . به مامانم گفتم ساعت 10 قطره بزن و قطره گذاشتم پیشش.  خدا بخواد فردا 2 ساعتی ها میشن 4 ساعتی و بیداری من کمتر میشه .

هنوز گلوم میسوزه و درد داره ، صدام خش دار و گرفته ست . بدنم و دستام کوفته ست .

هنوز کلی سوال طرح نشده و تایپ نشده مونده .

کلاس طراحی م عقب افتاده. 


سعی کردم زندگی رو عادی پیش ببرم و از حال خوبی که برای خودم ساخته بودم فاصله نگیرم . تا حد زیادی هم موفق بودم . نذاشتم رو بقیه وجودم و زندگیم اثر کنه .



دیروز یه جمعه سیاه دیگه رو پاس کردم  و زندگی م یعنی این که نگران جمعه بعدی و بعدی ش هستم که کاش اصلا بشون نرسم. 

زنگ زدم به داداشم که متاهل همون که گفته بود برا دستم باش برم شیراز . نمیدونید چقدددددرررر گریه کردم . پشت تلفن زار زدم و عین یه بچه که بغضش ترکیده هق هق زدم . نفسم داشت بند میومد . کسی هم متوجه نشد چون رفته بودم تو انبار.  بعدش چشمام کلی میسوخت و متورم شده بود . خیلی اذیت بودم . داداشم گفت بپوش الان میام دنبالت . گفتم نه . چه فایده بعد دو روز بخوام برگردم و تکه های جدید بشنوم . گفت الان بش زنگ میزنم گفتم نه . بفهمه زنگ زدم روزگارم سیاه تر میکنه . گفت اگه مسئول اون خواهر نبودی میومدی پیش خودم . آخه بش گفتم یه روز فرار میکنم . گفت حق نداری این کارو بکنی . هروقت خواستی بیا پیش من . اما متاسفانه زنش تحمل خواهرش هم نداره چه برسه به خواهر شوهر.  اخلاقش همینه منزوی و غیراجتماعی.  گله ای ندارم . گله م از آقا و خداست.  که اونم جواب نداره .

همش گفت قوی باش . اونم اخلاقش دیگه همینه . همین حرفایی که همه میزنن . دارم دنبال یه راه میگردم برای قوی شدن . برای بیخیال این مرد شدن .

باورتون نمیشه رفتم تو حمام و همش ذهنم درگیر بود . یه لحظه به خودم گفتم زیر پات له ش کن . و پام رو زمین چرخوندم انگار که دارم چیزی رو له میکنم . از خودم خجالت میکشم . اما اون از دخترش خجالت نمیکشه . که هر روز سرکوفت ازدواج بش میزنه

 . هر روز توهین و نفرین . هر روز لج بازی و تکه زدن .


راستی داداش کوچیکم یه دفعه تور ترکیه ثبت نام کرد و رفت . امیدوارم بش خوش بگذره.  و آقا میدون خالی تر میبینه برای اذیت کردن . آخه سر سوزنی از اون حساب میبرد و تظاهر میکرد . اما حالا نه . امیدوارم به سلامتی برگرده . حداقل به عنوان پسر یه بار یه سفر مجردی و خارج از کشور رفته باشه .



داداشم از ترکیه برگشت و کلی بش خوش گذشته بود.  برام دو تا بلوز آورده . و برای بقیه هم هرکس یه چیزی آورده. 

قبل از اینکه بره هیچ حرفی از رفتنش جلو آقا نزد . چون میدونست سوژه داغ میشه و حرفها دلش رو خالی میکنه . یه روز قبل رفتنش بش گفت میخوام برم و ما منتظر یه سونامی بودیم . اما از اونجا که رفته بود چند روز قبل تر یه دختر از همون جاهایی که برا من پیدا میکنه برا اون پیدا کرده بود و میخواست رای مثبت ازش بگیره ، هیچی نگفت و تازه بش گفت رفتی سه تکه پارچه و چمدون بخر که برگشتی بریم خواستگاری.  داداشم هم بش گفت باشه باشه و رفت .

تو این یه هفته که داداشم نبود حرف خاصی راجب رفتنش نگفت.  حالا که داداشم برگشت و آب پاکی ریخت رو دستش که من زن نمیخوام ، آتیش گرفت . و اونقدر بش فشار آورد تا معلوم شد رفته بدون هماهنگی ما با خانواده دختر قرار گذاشته و داداشم بخاطر اعتبار آقا جلو مردم باش راه افتاد و رفتن خونه دختر . داداشم میدونه که چی میخواد اما آقا دنبال یکی میگرده که بتونه مثل من بزنه تو سرش و هیچی نگه . تو خونه کلفتی کنه و دنبال هیچ رفاهی نباشه . میره خونه مردم و از یه چیزایی حرف میزنه که نمیدونم کدوم خل و چلی حاضر میشه به داداش من بله بگه . ولی خب پیدا میشن خانواده هایی که دختراشون رو فقط شوهر میدن یکی مثل آقای خودم . فقط فرقش اینه که من راه ندادم که هر آشغالی بیاد تو خونه . حالا جنگ شروع شده و جمعه مون از ساعت 4 صبح سیاهی ش زندگی رو گرفته .

داداشم مدتیه که انتخابش رو کرده و به دختر همه مسائل شخصی و خانوادگی مون رو گفته و دختر با اینکه تحصیل کرده و شاغل هست همه این مسائل رو به منطق پذیرفته و الان در ارتباط هستن . البته یه کم مشکل پذیرش از سمت مادر دختر هست که اونم امیدوارم رفع بشه . من دختر رو دیدم و حتی با هم در ارتباطیم.  و واقعا داداشم رو دوس داره و بهش احترام میذاره .


ناراحتی م از اینه که تو خونه ما حتی پسر حق انتخاب و نه گفتن نداره . گزینه هایی پیدا میکنه برامون در حد لالیگا   . گزینه های فول آپشن که نمیتونی خودت رو حتی باشون در محال هم تطابق بدی . داغوووووون. 

حالا سوژه گرم امروز جواب رد داداش من هست و باز هم سوژه اصلی منم . اما میخوام هر وقت شروع کرد به حرف زدن هندزفری بزنم تو گوشم و صداش نشنوم .

دعامون کنید .


این ماه اصلا رزومه و عملکرد خوبی نداشتم .

ضعیف بودم.

مریض بودم .

عصبانی شدم .

حسادت کردم .

کینه ورزیدم. 

نفرین کردم .

خالی شدم از حس زندگی. 

کار مهم و خوبی نکردم .

فقط یه هدیه به یه دوست دادم .

سعی کردم حال بدم رو قاطی رفتارم م نکنم .

خیلی مثبت نبودم .

چندین بار به شدت اشک ریختم .

دچار سوءتفاهم شدم .

برخورد و قضاوت غیرمنطقی کردم .

دو هفته یوگا نرفتم .

ولی سرکارم هنوزم فعال و علاقه مندم .

روزها برام تفاوت بیشتری پیدا کردن . جمعه ها رو اصلا دوس ندارم چون ازشون میترسم .

اصلا صبح  میلی به دراومدن از رختخواب ندارم.  چون حس میکنم هیچ اتفاق خوبی در انتظارم نیس .

یه نماز ظهر رو از شدت غضب نخوندم. 

خلاصه سیاه سیاه بود پرونده م .



برای بار سوم تو این فصل مریض شدم . از بس سرفه میکنم جونم دراومده.  دکتر رفتن سری قبل فقط یه هفته تاثیر داشت . بازم دارو خوردم ولی اونقدر سرفه میکنم که تو سرم درد حس میکنم . سر کلاس حرف میزنم و سرفه میکنم .

الان خیلی خسته و کوفته م . شام هم نخوردم . دوس دارم فقط بخوابم .

دیروز عصر بخاطر نبودن آقا به خیر گذشت.  تونستم کلی از وقتم استفاده کنم . چند تا طرح ابرو کشیدم و برای استادم فرستادم و خدا را شکر با حداقل ایراد تاییدشون کرد . کلی کار کردم و کتاب خوندم . امروز ظهر دیگه تونستم کتاب من پیش از تو رو تموم کنم . آخرش خیلی ناراحتم کرد . دلم میخواست پسر داستان زنده بمونه و کنار دختر عاشقی کنه . از ظهر تا حالا حس میکنم از یه جای دوری برگشتم که اونجا کسی رو از دست دادم و جا گذاشتم.  خیلی حسم با کتاب پیش رفت   . خیلی دلم سوخت .

یه نوبت کوتاهی مو برای این هفته و یه نوبت متخصص ن هم برای این هفته گرفتم که مشکلات هورمونی م چک بشه . نوبت دکتر افتاد برای فردا ساعت 5 و ناچار شدم مرخصی ساعتی بگیرم .

آخر سال همیشه همه چیز به هم میریزه. 

خیلی کوفته م . دلم یه ماساژ پر انرژی و محبت میخواد .

برم اگه بشه همین الان بخوابم .


بعد از یه ماه پشت هم سرماخوردگی و دو بار دکتر رفتن و آمپول زدن ، الان سه روز که تب و لرز شدید گرفتم به حدی که نمیتونستم از استخون درد راه برم و شب تا صبح تو تب عرق میکردم و میلرزیدم.  دیروز صبح یه دور رفتم دکتر و اونقدر حالم بدتر شد که امروز داداشم بردم یه جا دیگه ، سرم زدن با چند نمونه آمپول و بازم دارو .
حالا کمی بهترم .
یه هفته ست بخاطر حال بدم . نه نقاشی کردم و نه کلاس گرفتم .
یوگا هم این ماه ثبت نام نکردم .
مثل اینکه آخر سال رو با رفتن از این مطب به اون مطب باید تموم کنم .
اگه فردا صبح حالم بهتر بود که بتونم از خونه دربیام باید برم آزمایش.  اگرم نه سعی میکنم کار نقاشی انجام بدم .


آخر سالی حسابی مریض شدم و افتادم تو خرج دوا دکتر . پول که نداشتم قرض کردم و به امید گرفتن حقوق آخر اسفند موندم .
حالم صدرصد خوب نشده هنوز سرگیجه دارم و سرفه میکنم . هنوزم دارو میخورم .
از زندگی افتادم . حس افسردگی میکنم و انگیزه حرکت و تلاش ندارم .
هر روز به زور روزم رو شروع میکنم و اصلا دلم نمیخواد بلند شم . بلند شم صدای پر از نفرت این مرد رو بشنوم. 
امروز مرحله اول خونه تی رو شروع کردیم و دیگه باید تا آخر ادامه بدیم .
دکتر ن و روال پر دردسر درمان رو هم دارم پیش میبرم . امروز باید جواب آزمایش هم بگیرم و ببرم پیش متخصص. 
سر کلاس هام زوری سر میکنم .
چقدر ساده بودم من که فکر میکردم زندگی آسون شده برام . منظورم تو اون دو ماه کذایی. 
چقدر راحت میخندیدم و راحت میبخشیدم و عبور میکردم ار هرچیزی که آزارم میده . اما نه زندگی اصلا به این سادگی ها نیس .
کلاس مجازی طراحی به چشم رسید و ازم میخواد بیشتر کار کنم و بفرستم .
داداشم از الان ساز سفرهای مسخره مون رو داره میزنه و شرط خودش و خانمش اینه که حتما آقا بامون باشه . چیزی که ما 4 تا مخالف صدرصدش هستیم . من چقدر از عید متنفرم خدا میدونه .

و اینگونه زندگی پاس میشود از روزی به روزی دیگر .
و اینگونه عمر تباه می شود از ثانیه ای به ثانیه ای دیگر .
دلم رو اونقدر زیر و رو میکنم تا یه حرف شاد و یه رنگ امید پیدا کنم و ازش بنویسم اما پیدا نمیکنم .

هنوز هم دلم لباس سپید میخواد .
هنوز هم دلم کفن میخواد .


خدا هیچ کس رو به حال من گرفتار نکنه .

خیلی بد حس کنی یه جایی گیر کردی . و هرچی دست و پا میزنی بیشتر فرو میری .

دیگه بیشتر نمیگم که چقدر حالم بد بوده .

دیروز به خونه تی گذشت و عمده کار سنگین رو من افتاد .

باورتون میشه حمام نرفتم و یه هفته ست حتی موهام شونه نکردم .

دیشب صدای استاد مجازی دراومد که خانم فلانی اصلا نظم جلسات تون رعایت نمیکنید و نسبت به کسانی که همزمان با شما ثبت نام کردن خیلی عقب هستید . گفتم مریض بودم و گرفتار . و گفت درک میکنه اما اگه تا قبل عید جلساتم رد نکنم همه شون میسوزن.  منم به ناچار گفتم باشه فردا صبح جلسه بذارید . مونده بودم این روح سرگردون و حال پریشون رو چطور رام کنم و بنشونم پای کار طراحی . اما چاره ای نبود . صبح نشستم و جون کندم و کار کردم تا ساعتی که با استاد هماهنگ کرده بودم و تونستم تا حدی رضایتش جلب کنم . حالا باید بقیه رو مدیریت کنم . حتی صدای خواهر برادرم دراومده که چرا نمیری بیرون . چرا خرید عید نمیکنی . چرا منزوی شدی .

ولی همین کلاس اجباری حالم رو خیلی بهتر کرد و کمی از لاک خودم دراومدم. 

آزمایش و معاینات بردم دکتر و خدا را شکر هیچ مشکلی نبود فقط برای تنظیم هورمون ها باید قرص مصرف کنم .

کلاسای آموزشگاه کم کم دارن تموم میشن . غیر دو تاش که تا  بعد عید تموم میشن .

فردا هم کلی کار دارم نمیدونم کدوم رو انجام بدم .


ممنون از بودن تون .


صبح تا شب میدویم و فکر میکنیم که فردامون رو چطور شروع و تموم کنیم .

صبح تا شب برای زنده بودن دست و پا میزنیم نه برای زندگی کردن و نه برای لذت بردن. 

من که این روزا دغدغه م شده چطور تموم کردن همه کارای عقب افتاده.  مخم ورم کرده .


بین همه این بدو بدو های الکی دلتنگ یه آغوش گرم و پر از محبتم.  باورتون میشه دلتنگ آغوش مادرم هستم . حتما میپرسید خب چرا بغلش نمیکنی .

چون فاصله عاطفی مون خیلی زیاد . چون بزرگ شدم و خجالت میکشم خودمو تو بغلش بندازم . چون میبینم حسی از دلتنگی از سمت اون نیس   . چون خسته ست .

دلم میخواد تو بغلش بخوابم.  شاید اون آرامش از دست رفته م رو بدست بیارم .

متاسفانه عطوفت تو خونه ما خیلی کمرنگ بوده و هست .

حس عاشقی بین مون اصلا معنا نداره . همش حس اجبار همزیستی بوده و بس .

قدر آغوش های گرمی که دارید رو بدونید.  من که از هر نوعش محرومم.  از آغوش امن پدر و آغوش پر مهر مادر و آغوش حامی همسر . و حتی آغوش فرزندی که بش بگم جون مادر .


امروز به زور و اجبار سفارشات خرید خواهرم رفتم بازار و خرید کردم . هم برای خونه و هم برای تزئین سفره هفت سین.  برای خودم فقط یه رژ و یه عطر تو کیفی خریدم .

تو این گرونی چقدر بازار شلوغ بود تازه صبح بود حتما عصر خیلی شلوغ تر .

ساعت اول کلاسم خالی بود کار طراحی بردم و اونجا انجام دادم . و بعد سر کلاس رفتم .

فردا باید برم شماره بیمه بگیرم . مثل اینکه واقعا رئیس مون دیگه بیمه مون کرده . خدا را شکر.  اتفاق خوب آخر سال .

از حقوق خبری نیست متاسفانه فعلا .

اگه بشه برم زود صبح کارم انجام بدم و بیام یه جلسه نقاشی بگیرم خوبه.  اگه نه که هیچ .

امروز دم هر مغازه ای رفتم خندیدم و سعی کردم به مغازه دار انرژی بدم . راستش یاد تیلو می افتادم که با اخم و تخم مشتری ها روبرو میشه . منم لبخند زدم و خرید کردم . دارم بهتر میشم .

بازار گردی اجباری خوب بود . کلاس طراحی اجباری خوب بود . به قول صوفی جان کاش بودم و به زور از اون خونه میکشیدمت بیرون . ممنون صوفی عزیزم. 

گاهی همین اجبار و زورها باعث میشه آدم از لاک خودش بیرون بیاد وگرنه غرق میشه .

و من مثل همیشه به داشتن شما افتخار میکنم .


امروز صبح هم به کلاس طراحی اختصاص داده شد . دو جلسه دیگه از ترم جاری مونده . کارم بهتر شده و قلقش تقریبا دستم اومده . گاهی یه کار که انجام میدم با همون بار اول تایید میشه   . گاهی هم خب رفع اشکال زیادی میخواد   .

دیگه کلاسام تموم شد.  فردا مرخصی گرفتم که با بچه‌ها بریم اهواز خرید .

من خرید ندارم . اصلا چیزی نمیخوام . فقط جهت همراهی باشون میرم .

باید خودم رو بسازم برای روزهای طولانی تو خونه بودن .

یه بار دیگه مشاوره تلفنی گرفتم . به لطف و محبت دوستم مینا .

یه کتاب معرفی کرده که بخونم . فکر نکنم اینجا گیرم بیاد . باید ببینم کجا هست سفارش بدم . اسمش ن شیفته ست . باید رو حرفاش تمرکز کنم و با آقا کنار بیام بخاطر آرامش خودم . یه سری جملات تاکیدی باید تمرین کنم . ولی حرف زدن باش خیلی خوب بود . ذهنم باز شد .


تو فکر تجربه یه ورزش پرتحرک هستم برای بعد عید . دارم میگردم ببینم کجا مطابق شرایط زمانی من میشه کلاس رفت . البته اینم توصیه مشاوره هست که باید یه ورزش پرتحرک انجام بدم . بیشتر اینجور کلاسها عصر هستن . تا ببینم چه میشه .


باید هفته بعد شروع کنم م کارای سفره هفت سین رو بکنیم و البته شیرینی های خانگی م رو بپزم .


راستی تو فکرم عکسم رو تو یه پست خصوصی رمز دار اینجا بصورت موقت بذارم   . دلم میخواد منو ببینید و بهتر حسم کنید .

نظرتون چیه ؟


دلم اصلا نمیاد پست عکس رو پاک کنم . نه بخاطر خود عکس بلکه بخاطر کامنت های پر محبت و ارزشمندتون.  اگه پست رو حذف کنم کامنت ها میپره. 

هرکس منو میبینه میگه نصف سن واقعی ت رو نشون میدی . کلی ذوق کردم از حرفاتون.  و حتی تصور شما از چهره من .

جالب بود دختره سبزه ، استخونی،  احیانا پرمو، 

کلی خندیدم.  ممنونم ازتون. 

حالا حس میکنم دیگه به هم نزدیک تر شدیم . وقتی باتون حرف میزنم انگار روبه روتون نشستم. 

بازم ممنونم. 


آیا میشه فقط عکس رو پاک کنم ؟ کسی بلد باشه بم بگه لطفا.

امروز رفتم جشن باشگاه.  خوب بود اما حس آدم ها انگار واقعا از درون تغییر کرده و نمیشه کاریش کرد .

اونقدر مربی یوگامون دیر اومد که مجبور شدیم مراسم رو پیش ببریم .

تابلوم قاب گرفتم و آوردمش خونه . فردا عکس العمل آقا رو خواهم دید . ولی مهم نیست. 

خیلی قشنگ شده قابش گرفتم . بیشتر هنری و حرفه ای شده . شما کار رو دیدید.  حالا بشه با قاب هم میذارمش. 

یه جلسه دیگه از کلاس طراحی این ترم مونده که باید فردا جورش کنم چون آخرین روز کاری استادمون هست .

یه کم از کارای سفره هفت سین رو انجام دادیم .

مونده شیرینی پزی .


پ. ن .

قشنگترین اس ام اس دنیا همین الان دستم رسید . حقوق اسفند رو ریختن . خدایا شکرت .



پست عکس رو تا فردا شب فقط میذارم .

و ممنون از نگاه زیباتون که منو زیبا دیدید. 


دیروز رفتیم اهواز برای خرید و بازارگردی.

تقریبا 9.30 شب خونه بودیم و من دیگه نرسیدم پست بذارم براتون .
از هوا بگم که عالی بود . تمام روز نم نم ریز بارون میزد . خورشید خانم هم رفته بود استراحت و جاش رو داده بود به ابرهای خاکستری رنگ . یعنی بالا سرمون نتابید و ما اصلا گرم مون نشد . کلی راه رفتیم و کلی بازارگردی کردیم . من همونطور که گفتم هیچی نخریدم . داداشم خرید کرد و خواهرم برای بچه ش خرید کرد . داداشم خیلی اصرار کرد که یه چیزی بخرم ولی من واقعا دلم چیزی نمیخواست و اصلا ناراحت نیستم .
لابلای همه اون قشنگی ها همیشه یه صحنه هایی هست که خیلی دلم رو میشکنه . دیدن بچه‌های دست فروش و مردان مسنی که برای درآوردن یه قرون چه ها که نمیکشن.  از اونی بگیر که میشینه قالب سیب زمینی و کوکو میفروشه تا اونی که با موهای سفید و کمر قوزش از خستگی روزگار میاد وسط بازار که یه سازی بزنه و یه شعری بخونه برای رسیدن به یه هزاری . حالا آیا کسی بش بده یا نه . و اون مردانی که سر چهارراه صبح تا شب رو سر میکنن که یکی بیاد برای کار بنایی سوارشون کنه .

خلاصه اینکه حدود ساعت 3 رفتیم و توی رستوران خوش ویو ناهار خوردیم  . پشت میز نشسته بودم و تو پنجره بزرگ رو به روم آسمون و هوای بارونی رو تماشا کردم و لذت بردم و عکس گرفتیم و بعد دوباره بازارگردی.  بعدش هم چون وقت داشتیم ، تصمیم گرفتیم یه سر بریم خرمشهر و آبادان. 
آقا زنگ زد که کجایید.  چرا هنوز نیومدید.  داداشم بش گفت اومدیم خرمشهر . گفته هاااااااا اونجا چه کار میکنید . داداشمم بش گفت دیگه گفتیم یه سر بیایم.  راستش یه سر رفتن مون از هر نظر به نفع مون بود مخصوصا جیب داداشام.  که یه ناهار هزینه کنن تو این گرونی . و خستگی و مراحل آماده سازی ذهنی آقا برای بیرون رفتن ما هم یکی میشه .
شاکی شده بود و سر مامانم غر زده بود. 
اما ما گفتیم بیخیالش.  هر روز که بیرون نمیریم .
تو خرمشهر و آبادان هم کلی دور زدیم . دیگه اشباع شده بودیم از بازارگردی. 
آبادان هم اونقدر بازار و پاساژ داره که رفتن به همه شون کار دو سه ساعت نیس . ولی چون خرید نداشتیم دیگه فقط نگاه کردیم و لازم نبود حتما همه پاساژها رو بریم .
خیلی خوب بود و به همه مون خوش گذشت.   البته خواهر تو خونه ای رو نتونستیم ببریم هم چون خودش نخواست . چون میدونه تو اون شلوغی هل دادن ویلچر خیلی سخته و هم تو ماشین جا نداشتیم . اون میگه شما خوش بگذرونید کافیه. 

تصمیم گرفتم برم بومم بیارم.  همون رنگ روغن که کار کردم و از ترس آقا نیاوردمش خونه . گفتم بیارمش و بذارم رو دیوار . هرچی هم آقا بگه اهمیت ندم .
فردا هم جشن آخر سال باشگاه مون هست . میرم و بعد میام بگم چه خبر بوده . میخوام یه جعبه شیرینی و یه شاخه گل برای صاحب باشگاه بخرم .
الانم برم جارو کنم و کارای جمعه رو کنم .
 


اول از همه روز مرد رو به مردای وبلاگم تبریک میگم بویژه آقا محسن و آقا فرساد . بهترین ها از آن تون .

ما که تو خونه متاسفانه هیچ کدوم به آقا تبریک حتی نگفتیم ازبس اذیت مون میکنه ، بگذریم. 

تازه جارو و گردگیری تموم کردم و امروز تا دم سفره کلی کار دارم . حتی دستم به زبون دراومده که بابا درد دارم منو دریاب. 


و اما اسفند نوشت پایانی.  از یه بحران و یه طوفان روحی بسیار سنگین و سخت رد شدم . عین سونامی تمام وجودم رو شست از هرچی امید و هرچی آرزو.  به زور بازم پا شدم و از اول شروع کردم .

اسفند نسبتا بهتری از نظر اخلاقی و روحی داشتم . و تونستم محبت کنم حتی اگر کم بود .

خیلی بیمار بودم و باعث شد دلیلی داشته باشم برای یوگا نرفتن.  یعنی کل ماه ورزش نکردم .

تونستم برم متخصص و چکاپ هورمونی کنم و خدا را شکر که مشکلی نبود .

خب گاهی تو دلم کینه ورزیدم.  نگفته نماند .

یه هفته ای از قهرم با خدا نماز نخوندم و این اولین بار بود که به این نقطه رسیدم که از نمازم بریدم.  از نظر اعتقادی به نماز و روزه ضعیف تر شدم . و بماند فلسفه مذهبی .


سال رو با تکه پرانی های آقا تموم میکنم . اشکال نداره.

سال رو با همون آرزوهای پارسال تموم میکنم اونم اشکال نداره. 

ولی میخوام از این به بعد رو لحظه هام برای خوش بودن تمرکز کنم هرچقدر کم و هرچقدر سخت .


یه دعای ویژه دارم برای دوستم مینا . امیدوارم کام دلش به شیرینی عسل باشه . و کانون خانواده ش گرم و کنار همسرش عاشقانه ترین ها رو تجربه کنه .


یه دعا دارم برای همه شمایی که با من بودید . دعای خیر و سلامتی و رسیدن به هرچیزی که دلتون میخواد و صلاح تون هست . و میخوام اسم تک تک تون رو سفره هفت سین بیارم .

خیلی دعایی برای خودم ندارم . نمیدونم ریشه ش ناامیدی هست یا هرچیز دیگه .

دعای سلامتی مریض ها .

دعای ثبات حال داداشام که خار بره تو پاش من میمیرم. 

دعای صلح و آرامش برای زمین و دنیا و ایران .


سالی که گذشت برای همه تلخ و سخت بود .

اما شاکرم که هرچه تابستان سختی داشتیم اما خوزستان امسال پاییز و زمستان متفاوتی داشت . پر باران و خوش هوا . هرسال از اول اسفند کولر لازم میشدیم ولی امسال تا امروز خدا را شکر گرم نبود . ولی ممکنه از همین فردا یه دفعه هوا گرم بشه . اینجا همینطوره. 


خب دیگه من برم .

دوستون دارم.



پ.ن آقا محسن وبلاگ رمزی میکنی بیخبر . رمزش بده لطفا.  اومدم بگم حتما یه پست بذار آخر سالی ، دیدم در خونه بسته شده .


اینم شیرینی نخودچی و بهشتی .

بهشتی به نظر خودم بیشتر جهنمی بود . بار اول بود این دستور امتحان کردم . کم شکر شد و نتیجه کار رو دوس نداشتم .

اما در عوض نخودچی عالیییییییی شد . حتی بهتر از هر سال .

دلتون نکشه دوستان گلم .

سال متفاوتی با خاطرات و اتفاقات خوب براتون آرزو میکنم .

یه دنیا ممنونم که یه سال دیگه رو کنارم بودید و تنهام نگذاشتید. 

تنها نبودم نه تو شادی هام و نه روزای بسیار تلخ سال 97 . شما بودید و بهم دلگرمی دادید که میشه رفت و جا نموند. 




سلام دوستای گلم . خوبید .

امروز از صبح تا الان مشغول شیرینی پزی هستم . میکادو درست کردم مونده برش زدنش.  مواد شیرینی نخودچی رو هم آماده کردم که باید 24 ساعت بمونه بعد بپزمش.  مواد شیرینی بهشتی هم آماده کردم اونم تو ردیف که قیف بزنم تو سینی و بعد بذارم تو فر . که این مرحله مونده برا بعد ناهار .

تا آقا نبودش انتحاری کار کردم و دیگه موتورم روشن شد و سه مدل آماده کردم. 

دیشب سفره هفت سین کاراش تموم شد. 

اینم تابلو تقدیم نگاه زیباتون.



روز سال تحویل ته مونده کارام رو انجام دادم و بعد از شام که آقا خوابید سفره رو پهن کردم و با بچه‌ها و مامانم تا لحظه سال تحویل بیدار موندیم.  آقا طوفان رو شروع کرده بود و کسی نرفت بیدارش کنه که بیاد بامون بشینه.  بعدش هم تقریبا تا 4 صبح پا تلویزیون بودیم . صبح هم ساعت 7 بیدار شدم.  خوابم نمیبرد.  بلند شدم کارام کردم و مهمان ها شروع شد. 

2 فروردین بود که زنگ زدن و خبر فوت پسرعمه م تو تصادف رو دادن . البته پسرعمه م و دختر اون یکی پسرعمه م . یعنی عمو و برادرزاده.  خیییلی ناراحت کننده بود . با اینکه من عمه م و شوهر عمه م سالی یه بار میبینم اما واقعا ناراحت شدم.  ماشین ترمز نگرفته و رفته تو دره . دو نفر کشته میشن پدر دختر دستش میشکنه . مادر آسیب نخاعی میبینه و خواهر کوچیکه دو تا زانوش میشکنه و هنوز تو بیمارستان هستن و مادر نمیدونه دخترش فوت شده . دختر 9 سالش بود و پسرعمه م حدود 22 سال.   دیگه مامان و آقا رفتن فاتحه خونی منم موندم پذیرایی مهمونایی که میومدن ناهار و شام میپختم.  خواهرم اومد و 4 روز اینجا بود تا دیشب رفت . امروز مهمان نداشتیم .

حوادث سیل و شروع سال جدید با کشت و کشتارهای زیاد واقعا دردناک.  همه تون از محتواش خبر دارید .

ترم جدید مجازی رو شروع کردم.  باید لابلای کارام نقاشی هم کنم .

داداشم هنوز ساز سفر رو با همون شرایط قبل و همراهی آقا میزنه . فعلا برنامه خاص و معینی نداریم .

شما چطورید؟


امروز حوس کردم بیام بنویسم .

دلتنگ اینجا و شما شدم  .

همه تعطیلات تو خونه پا تلویزیون و  به مهمون داری و نقاشی و گاهی کتاب خوندن گذشت تا الانش با اینکه از در خونه درنیومدم ولی به نظرم زود گذشت . با احتیاط از کنار آقا روزها رو سر کردم .

نگرانی سیل تو خوزستان و دنبال کردن اخبار سرگرمی جدیدم شده .

چند وقته رفتم تو چالش شکر مداوم.  سعی میکنم حتی اگه اتفاق بدی بیفته به جای ناراحتی ، بگم خدایا شکرت. 

بعد عید فقط دو روز کلاس دارم . باشگاه هم از اردیبهشت شروع میشه . امیدوارم ترم جدید زود استارت بخوره که زودتر مشغول کار بشم و تو خونه نباشم .

آقا صبح تا شب رو منبر اصلا خسته نمیشه .

دیروز دختر نازنینش با کل خانواده ش اومده بودن کلا 21 نفر بودن غیر از ما که اهل خونه بودیم . کلی غذا پختیم و کلی اضافه اومده که فکر کنم تا سه چهار روز دیگه اگه بخوایم ازش بخوریم هست . کچل مون کرد برا این مهمونای ویژه ش .


مراقب خودتون باشید دوستان عزیز من .




خنده م گرفته نمیدونم چی بنویسم . مربوط میشه به پست دیشب دلم خوش بوده ویرایش کردم . حالا میبینم خوشکلا منو خوندن و ردیابی کردن. 

ولی جون عزیزم اصلا مشکلی ندارم باتون.  شما خیلی برام عزیزید.  حالا میدونید قیافه م چه شکلیه . کجا زندگی میکنم و استاد نقاشی م کیه . و زیر و بم خونه و زندگی م میدونید.  حتی حیاط خونه مون اینجا عکس داره .

حالا اگه اومدید تو شهر من که اسم قشنگش حالا میدونید ،  و جایی منو دیدید حتما برام دستی ت بدید . خونه مون کلبه درویشی.  اما دلم به وسعت خلیج فارس.  از آقا هم بترسم که ببرمتون داخل ، نگران نباشید میبرمتون بهترین رستوران شهر .

خلاصه حتما دستی ت بدید خوشحال میشم. 


و اما موقعیت جغرافیایی شهرم . که چند شعبه از خلیج فارس به حوالی یه کیلومتری شهر ختم میشن . خور موسی که خیلی هم معروف از شاخه های اصلی خلیج فارس به شهره. 

تو شهر یه دریاچه نمک داریم که مرکز تفریحی شده   . خیلی بزرگ و جای قشنگی برای تفریح و قایق سواری هست . من خودم رو هم شاید سه یا چهار بار رفته باشم که بیشترش اردوی مدرسه بوده . 

از ماهشهر به آبادان که بخواید برید دو طرف جاده پر آب . تا حدی که انتهاش دیده نمیشه . مگر زمانی که دیگه خیلی خشکی باشه و هوا گرم تو تابستون. 

ولی با همه اینا همیشه کم آبی هست و خونه  ها همه پمپ دارن .

بعد اهواز بزرگترین شهر ماهشهره. 

یه شهر پر از صنایع و پالایشگاه و اجناس گرون قیمت نسبت به شهرهای دیگه استان . ولی خب بخاطر شرکتی بودن و تعداد بالای غیربومی ها شهر از نظر کلاس یعنی کلاس بالاست.  چون شرکت سعی میکنه امکانات رفاهی به نیروهای خودش بده . ما هم که آقا کارگر بازنشسته همون شرکت هست،  با دادن هزینه میتونیم از یه سری از امکانات مثل بیمارستان و باشگاه و فرهنگسرا و چیزای دیگه استفاده کنیم .

ولی در کل من خیلی دوسش دارم . توش بزرگ شدم و ریشه زدم .

دیدید که چقدر برنامه استادم سانسور شده بود  . ایشون راجب مشکلات آب و خاک اینجا حرف زده بودن اونا هم سانسور کردن . خب شایدم چون برنامه یه برنامه تفریحی هست نباید ت های دیگه قاطیش بشه و سانسور کردن . به نظر من تا حدی عادیه.

  ولی فلسطینی میتونه بیاد راحت رو سن ایرانی ها از دردش بگه . اینم جالب بود .

دیگه سوالی دارید جووووون ساره من درخدمتم. 

فکر نکنم سوالی مونده باشه .

دوستون دارم زیاد زیاد .



استادم امشب تو برنامه عصر جدید نفر اول شدددددد.


سریال زوج و فرد رو  خیلی دوس دارم . هم میخندم هم حس زنده بودن و توجه بین دکتر و آفاق خیلی برام جالب و شیرین .


عشق و علاقه انگار وقتی پنهونی و تو محدودیت باشه خیییلی شیرین تره . چون توش هیجان و شیطنت هست .

دیشب خنده م گرفته بود دکتر حاضر نبود از خونه بزنه بیرون چون آفاق اومده بود . بعد که آفاق رفت این بیچاره دنبال بهونه بود مادرش بپیچونه و بره آفاق برسونه.  خیلی کیف کردم .


چند روزه چونه میزنم برای اومدن اینجا . راستش وقت نمیکنم نه اینکه دلم نخواد . با اینکه تازه دیروز رفتم کلاس اما عملا از تایم بعدظهر نمیتونستم بخاطر دخالت های آقا استفاده کنم . نه میتونستم کتاب بخونم و نه طراحی کنم و نه گوشی دستم بگیرم . اینه که ذهنم پر دغدغه هایی میشد که فقط انرژی میگیرن.  صبح ها معمولا وقتم به طراحی میگذره و واقعا وقت کار دیگه ای نمیمونه.  مگر اینکه کار خونه باشه که بخاطرش بلند شم .

ماشاءالله مهمونی ها هنوز تموم نشده.  دو ماه دیگه هم عید فطر و روز از نو روزی از نو.  امروز هم مهمون داریم و کلاس طراحی کنسل شد ولی احتمالا بعدظهر که کلاس ندارم میرم آموزشگاه همون جا کلاس رو میگیرم.  شب ها هم بین ساعت 10.30 تا 12 بازم طراحی میکنم . چون واقعا لازمه بیشتر کار کنم که تو ترم های کمتر و هزینه کمتر پیش برم و به مراحل پیشرفته تر برسم .

فقط خدا کنه ترم جدید زودتر شروع بشه که خسته خونه م دیگه .

باور کنید دیروز که رفتم سرکار تازه احساس کردم تعطیلاتم شروع شده چون اونجا حالم خوبه . از شیرینی هایی که پخته بودم براشون بردم و چه کیفی کردن . حتی رئیس مون هم بود و خورد و کلی تعریف و تشکر کرد .


دستم هم هنوزم درد میکنه و گاهی سر میشه . اما نمیتونم بار رو دوشم رو پایین بذارم .

گاهی تو عید از اینکه سرنوشتم به خواهر برادرم گره خورده و نمیتونم حتی یه سفر تنهایی برم دلم خیلی میگرفت.  واقعا دلم میخواست عید برم جایی مخصوصا جایی که برف بباره.  آخه من تا حالا برف ندیدم . فقط دو سال پیش که رفتیم شمال تو تپه های کنار جاده ها برف یخ زده بود و من عین ندیده ها و البته که ندیده بودم ،،،  رفتم توش و کلی عین بچه کوچیکا ذوق کردم.  البته آقا بامون نبود وگرنه جرات نمیکردم برم و ذوق کنم .

یعنی چی که دختر ذوق کنه

امروز باز داداشم و زنش میان ناهار و حتما اومده که ساز اون سفر کذایی با شرایط خودش و خانمش رو مطرح کنه .

گاهی مجرد موندن خیلی بهتر از زندگی کردن با کسی مثل زن داداش منه یا آقای من .

میبینم حالا که اومدم اینجا دلم نمیخواد برم . دوس دارم هی حرف بزنم . ولی انگار چیزی نمیاد . میدونید چیه هم دوس دارم باشم هم حرف ها درست و متمرکز نمیان .

بذار برم به کارام برسم بهتر .




اینجا دیگه با وجود بحران سیل ، هوا گرم شده و تو خونه گاهی غیرقابل تحمل.  واقعا تابستون و زمستون مشکل داریم و البته بیشتر تابستون یکی سردشه یکی گرمشه.  و بیشتر وقت ها من گرمایی فدا میشم . هیچ تعادلی نمیشه ایجاد کرد .

ترم جدید خدا را شکر از فردا شروع میشه . قرار بود من بخاطر ماه رمضون ساعت آخر رو که 7.15 تا 8.30 هست رو نگیرم بخاطر کمک به مامانم . اولش مدیرمون قبول کرد ولی دیروز گفت کاش بمونی . گفت اگه الان برنامه ت عوض کنی کل برنامه ترم بهار و تابستان به هم میخوره و دیگه نمیتونم ساعتت پر کنم . و اینکه اکثر کلاسات بچه‌ها به شرط حضور تو میان کلاس و اگه نیای اکثرشون نمیان . راضی شدم روزای زوج رو بگیرم فعلا ولی بش گفتم روزای فرد رو فعلا ساعت آخر خالی نگه داره .

من نگران افطار خودم نیستم هرچند که سیستم بدنم طوریه که اگه سر افطار نخورم بعدش هم نمیتونم بخورم و اشتهام کامل بسته میشه . ولی نگرانی م از شلوغ پلوغی کارای دم افطار و بعد افطار.  و اینکه تا برسم خونه با کلی بدو بدو باید به بقیه کارا ادامه بدم . من که عادت دارم به سختی و ترجیح میدم برم کلاس چون واقعا به پولش نیاز دارم . از وقتی میرم نقاشی پول پیشم نمیمونه به زور کمی پس انداز میکنم به این امید که یه روزی ماشین بخرم که با اوضاع اقتصادی جدید دوچرخه هم نمیتونم بخرم .

طبق تجویز مشاورم باید یه ورزش پرتحرک شروع کنم و این یعنی یوگا نرم . چون نمیتونم هزینه دو رشته رو بدم . امروز مسئول باشگاه بم زنگ زده میگه بیا از یکشنبه شروع کن و نگران هزینه نباش . خب مگه میشه بالاخره که باید ماهیانه پول بدم . حالا شروع ورزش پرتحرک و ماه رمضان هم منو دچار نگرانی بیشتر کرده . انگار قاطی کردم و نمیدونم چطور تایم هام و هزینه هام مدیریت کنم که به همه کارام برسم و البته هلاک هم نشم . برم باشگاه قاعدتا سه روز صبح پر میشه و سه روز دیگه میمونه برای طراحی و کارای دیگه . و راندمان کارم میاد پایین . البته خب چیز طبیعیه که نمیشه همه کارا با هم کرد . و من به آرامش نیاز دارم درحین انجام همه این کارها . ذهنم خیلی مشغول شده که چه کار کنم . بازم باشگاه رو تا تموم شدن ماه رمضون عقب بندازم ؟ 

مشاورم تاکید داشت حتما در اسرع وقت شروع کنم .

تازه یه شاگرد خصوصی هم از طرف یکی از دوستام بم معرفی شده که بیچاره اصرار داره من بگیرم میگه پولش به دردت میخوره . اینم اگه اوکی بشه میفته برای صبح ها .


خدایااا گیج شدم .

فکر کنم شما رو هم گیج کردم .


روزام و لحظاتم به سرعت نامعلومی میگذره.  همش درحال کار و فعالیت م . اما حس میکنم عقبم . حس میکنم کم میارم . مخصوصا که نمیتونم زود به زود بیام اینجا . دلم براتون تنگ میشه اما ذهن و وقت فارغ ندارم .

چند تا کار آموزش مجازی م رو براتون میذارم . خیلی مونده به حد عالی برسم .



آقا چرا اتفاقات خوب تو زندگی من نمی افته. 

چرا همش حسرت و انتظار. 

امروز دلم گرفته . دلم میخواد غر بزنم .

استاد مجازی بسکه در طول کار ایراد میگیره کلافه میشم اما چون هدف دارم خیلی به خودم مجال خستگی و انزجار از کار نمیدم .


ولی غر اصلی من سر همه زندگی که بی اتفاق خوب داره هدر میره . خیلی خسته م و دلم میخواد برم یه جای دور .

خسته شدم از همه مواردی که برام پیش میاد که از من کوچکترن.  شاکی ام از همه فرصت هایی که باید مال من میشد و نشد .

متنفرم از همه پسرایی که کور بودن  و منو ندیدن و بعد که ازدواج کردن فهمیدن که چقدر منو دوست داشتن.  خاااااک بر سرشون .

فکر کنید چقدر قاطی ام که این عبارت رو به کار بردم. 

از همه آزمون خطاهای آشنایی ها خسته شدم .

من دختر رابطه برقرار کردن نیستم و حالا که بزرگتر شدم دیگه قدرت ریسک ندارم .

خسته م از خستگی هام . ولی میگم شکر . خدا رو شکر. 

دلم میخواد یکی باشه دوسش داشته باشم و دوسم داشته باشه . یه جوری که وقتی اسمش بیارم دلم بلرزه.  روزی چند بار با هم حرف بزنیم . برای زندگی مون برنامه ریزی کنیم .

یکی بیاد یه چیزی بگه حالم خوب کنه .




دیشب میخواستم بیام بنویسم اما اونقدر خسته بودم که از 10 رفتم تو رختخواب ولی 12 شب رد شده بود که خوابم برد .

اونقدر خسته بودم که کار طراحی انجام ندادم . وقتی سر کار میرم انرژی م طبیعتا بیشتر مصرف میشه و نمیتونم مثل عید ، شب ها تا 1 کار کنم . صبح هم 8 بیدار شدم.  امروز قرار بود برم باشگاه برای آمادگی جسمانی ثبت نام کنم تا یوگا شروع بشه یعنی اونم برم . اما تا دیشب اینقدر فکر کردم که دیدم اصلا راه نداره . نه میتونم اون همه هزینه کنم و نه میتونم از 7 صبح بیدار شم و تا کارای خواهر برادرم انجام بدم و بدو بدو خودم برسونم باشگاه . بخدا جون اون ساعت بیدار شدن رو دیگه ندارم . تازه ماه رمضان بیاد حالم و خستگی م از این بیشتر میشه.

به احتمال زیاد  فقط یوگا ثبت‌نام کنم .


دلم برای آقا میسوزه . خیلی تنهاست.  چند روز پیش بین خودش و داداشم که مریض درگیری لفظی بدی گرفت و متاسفانه بازم حرمت ها شکسته تر شد . ولی آقا سکوت کرد و درجوابش چیزی نگفت ولی بعد هی حرف ها تکرار و تفسیر کرد . اینقدر تو شکم آدم پا میکنه تا مجبور بشی جواب بدی .

ولی دلم سوخت برای تنهایی ش . برای شب هایی که بی شام از غروب میخوابه.  چرا با خودش و ما این کارو کرده .



داداشم ساز سفر شیراز رو زد به جبران برنامه قبلی . بچه‌ها بش گفتن اگه خودمون تنها بریم ، میریم اگه نه که هیچ . کلی مذاکرات انجام داد و بعد اوکی گرفت از خانم . ولی ترم جدید من شروع شده و من گفتم اگه مجبورم کنید حرف مرخصی رو میزنم اگه نه که اصلا روم نمیشه تو شروع ترم بگم نمیام . و به احتمال زیاد هم قبول نمیکردن و حق دارن . وقتی نفر اول ساعت های منو پر میکنن و انتظار بالایی دارن ، منم باید منصف باشم . خواهرم گفت بگو بم مرخصی نمیدن آخه زشته الان بگی میخوام برم سفر . دیگه کنسل شد فعلا .



آقا اینا دیشب هم نیومدن . کلا خونه این دامادمون که میرن اونقدر بشون خوش میگذره و اونا ولشون نمیکنن و هی نگه شون میدارن.  حتی پارک و شهربازی میرن . غذا میبرن میرن بیرون .

ولی امروز من تا همین الان به علافی و انتظار هدر رفت.  صبح برای ناهار خبرم نکردن و من با احتمال اومدن شون پلو عدس را پختم.  خواهر هم امروز با کاراش عصبی م کرد و علاف .

کلاس طراحی رو نتونستم بگیرم با اینکه از دیشب با استاد هماهنگ کرده بودم .

فقط عصبی شدم .


فروردین خیلی دیر گذشت .

نیمه اولش زودتر گذشت .

روزهام خیلی با هم فرقی نداشتن متاسفانه و این یعنی رکود .

ولی کارم تو طراحی به نسبت قبل بهتر شده .

بازم تمرین سپاسگزاری و صبر کردم .

همین که از آقا جان سالمی به در میبرم کلی برد کردم .

دورهمی با همکارام بهترین اتفاق این ماه بود و واقعا به دلم چسبید. 

تمام روز درحال فعالیت بودم و هستم اما بازم حس میکنم روزهام شبیه هم سر شدن .

تجربه دیگری به دست آوردم در ارتباط با پسرها . و بازم قدرت ریسکم و اعتمادم کمتر شد . جایی که به خودم جرات و فرصت دادم جور دیگه ای فکر و رفتار کنم ،  همه چیز اشتباه از آب درمیاد و من میافتم تو همون خونه اولم .

حس میکنم فروردین جنس مردانه داره !!! شما چطور فکر می کنید ؟



چون احتمال میدادم آقا اینا بیان زود بلند شدم با اینکه دلم میخواست بلند نشم .

کارای بچه‌ها و صبونه رو کردم و گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون که پلو عدس درست کنم . خواهرم که تو شهر زنگ زد و گفت اگه آقا اینا قرار نیس بیان ما میایم اونجا ناهار میاریم.  منم زنگ زدم به مامانم و گفت عصر میایم.  متاسفانه هیچ وقت عادت نداره زنگ بزنه منو از بلاتکلیفی نوع ناهار و مقدارش دربیاره.  همیشه من میمونم که آیا میان یا نه و اینکه چی درست کنم تا برسن .

دیگه گوشت برگردوندم فریزر و شروع کردم به جارو و گردگیری.  برنج خیسوندم . خواهرم هم اومد و من رفتم تو حیاط لباس شستم ، حمام توالت و روشویی و حیاط برق انداختم و تموم کردم اومدم داخل . خواهرم برنج دم زده بود.  حالا هم منتظریم ناهار از بیرون بیاره دامادمون .

باید غیر از کارای معمول ، طراحی م تکمیل کنم . و فردا جلسه بگیرم .

این ترم طراحی بگذره میخوام یه هفته از استاد مرخصی بگیرم کمی ذهنم از طراحی خالی کنم و دوباره شروع کنم  .


 آقا اینا دیروز رفتن مهمانی خونه خواهرم . کلی التماس آقا کردن تا رفت .
دیروز صبح ناهار درست کردم و ظهر از خوابم گذشتم و کلاس طراحی گرفتم . نرسیدم بخوابم . تند تند کارا کردم و رفتم سرکار . شب اومدم شام بچه‌ها دادم و باز خیلی خسته بودم طراحی نکردم . یه سریالی با بچه‌ها دنبال میکنیم اونو نگاه کردیم .

از یه ماه قبل قرار بود با همکارام ناهار بریم بیرون.  خدا خواست و درست وقتی جور شد که آقا نبودش.  منم چون برنامه غذا پختن نداشتم گفتم کمی بیشتر بخوابم . چون من که برم رستوران ، بچه‌ها هم ترجیح میدن غذا از بیرون بیارن.  هرچند که گفتم اگه میخواید براتون بپزم . گفتن نه . کلی برنامه کاری داشتم برای صبح . کیک پختن ، جارو کردن.  حمام رفتن و لباس شستن. 
چون کمی ذهنم آروم بود به خودم تا 9 جایزه خواب دادم . اما واقعا واقعا خواب نبودم . تو فکر کارام و آماده کردن صبونه بچه‌ها بودم . دیگه بلند شدم و اون سه تا همزمان بیدار شدن . منم عین فنر از این سمت به اون سمت میپریدم تا کاراشون کنم . بعد هم تند رفتم تا سوپر برای کیک خرید  کردم و برای همکارام هر کدوم یا جاکلیدی خوشکل خریدم . پولش کم نشد ولی خب برام لذت داشت . اومدم خونه رو دور تند کیک پختم که عالی شد . تند حمام کردم و با موهای خیس رفتم رستوران با همکارام .
نه رسیدم جارو کنم و نه لباس بشورم.  ظرف و سفره ناهار بچه‌ها آماده کردم . بعد خودم آماده شدم و داداشم رسوندم رستوران.  طبق معمول من همیشه زودتر رسیدم و نیم ساعت بعد اونا اومدن. هوا عالی بود . نسیمی می وزید و نم نم بارون میزد . تو محوطه رستوران منتظرشون موندم و از هوا هرآنچه جا داشت لذت بردم  .
 کلا 5 نفر بودیم . پیش غذاها رو سلف سرویس کشیدیم و هرکس یه غذایی سفارش داد . جاتون خالی خیلی خوشمزه بود . خیلی خوردیم و خیلی خوش گذشت. 
کادوشون که دادم اصلا توقع نداشتن و ذوق زده شدن . کلی گفتیم و خندیدیم. بعد ناهار هم رفتیم و کلی عکس دسته جمعی گرفتیم و به ژست های مسخره مون خندیدیم.  بعد هم همکارام که ماشین داره،  یکی یکی رسوندمون خونه هامون .
بازم بم خیلی خوش گذشت چون آقا خونه نبود که استرس بگیرم . ساعت 3.15 خونه رسیدم . ظرف های ناهار نشسته تو ظرف شویی مونده بود شستم ، جمع و جور کردم و چای دم دادم و لباسام عوض کردم و رفتم سرکار.  خیلی خسته و خواب آلود بودم . شب باز اومدم و شام بچه‌ها دادم تا بعد که بخوابم .


از دیروز پریروز هوا عالی و بی نظیر شده . خنک رو به سرد .

من که عشق میکنم .

وقتی خدا بخواد یه کاری کنه زمستون تابستون براش فرق نداره ولی وای از روزی که نخواد بده یا کاری کنه ، روزگارت سیاه میشه .

اونقدر هوا عالی و خنک شده که دیشب کولر روشن نکردیم . در باز گذاشتیم تا صبح ، و سردم شد . وسط این همه غصه و ناراحتی این هوا کلی حالم رو خوب کرده .

امروز باید میرفتم یوگا .

از اونجایی که سفرهای زنجیره‌ای پدر و مادر من شروع شده ، این دفعه رفتن خونه خاله م . یعنی یا ازین ور بوم میافتن یا اون ور .

منم گفتم غذام از شب میپزم و پختم . اونا هم تازه رفتن . ولی فهمیدم یوگا شده ماهی 100 . و این تیر خلاص بود برای نرفتنم.  یه جا 30 تومن اضافه شده . منم ماهیانه طراحی رو دارم . واقعا نمیتونم از پسش بربیام درنتیجه نرفتم و الان خونه م تا تصمیم و اطلاع ثانوی. 

مسئله مخاطب خاص داداشم به گره خیلی کوری خورده و کلی اشک منو درآورده.  دلم براش کباب شده . اونقدر ناراحت شدم و گریه کردم که پلکم ورم کرده و سرم درد میکنه . اوضاع دختر خانم هم خیلی نامساعد و بغرنج شده ، بیچاره .

داداشم به رو خودش نمیاره ، اما من میفهممش. 

خدا برا ما نخواسته ، برای من و داداشم .

دستم دو روز به شدت درد میکنه و داره بی حس میشه .

یه جلسه از ترم طراحی مونده هنوز نتونستم اوکی کنم .

فقط وقتی سرکارم حالم خوبه .

امیدوارم قضیه داداشم درست بشه . اصلا تعجب میکنم از رفتارهای پدر و برادر  دختر . بخدا آقای من با اون اخلاقش اینجوری نیس و نه داداشام.  چنان دختر رو تحت فشار قرار دادن که انگار جرم کرده .

خدا را شکر کردم برای مهربونی ها و شعور بالای داداشام.  و در مقایسه با پدر دختر والا آقا یه نقاط ریز مثبت و زیر پوستی داره که من بشون دقت نکرده بودم .

هرچند که پدر ها هرکدوم یه جوری بد هستن . یکی مثل اون ، که دختر رو به حق و حقوق پدری نمیذاره به کسی که دوس داره برسه . یکی هم مثل من که میخواد به زور به هرکی رسید منو بده .  در دو حالت فقط خودخواهی شون ثابت میشه . چون پدرن حق دارن هرکار دلشون میخواد بکنن   .

خدا ریشه هرچی ظالم نابود کنه الهی .

من برم به کارام برسم .

دلم واقعا براتون تنگ شده بود.


امروز بالاخره  رفتم یوگا ، خیلی خوب بود . هم چون رفتیم تو ساختمون نوساز طبقه بالا باشگاه  ، هم چون مدتی ورزش نکرده بودم . از نظر روحی خوب بودم ولی دستم تو حرکات خیلی درد میکرد . قرار شد قبل یوگا یه سری حرکات انجام بدم که تحرک بیشتری داشته باشن و حرف مشاورم هم اجرا کنم . فعلا هزینه یوگا رو پرداخت کردم و از لطفی که ایشون به من داشت تخفیف داد و من به زور قبول کردم گفتم انشاءالله دستم بازتر بشه جبران میکنم و اون گفت اصلا حرفش نزن . آدم های خوب دور و بر من خیلی زیاد هست . دوستانی که محبت شون منو  در خودش غرق میکنه و فرصت و توان جبران ندارم .

وضعیت دستم اصلا خوب نیس و حتی احتمال پاره شدن عصب هم وجود داره ، خیلی ناراحتم . از اینکه میبینم یه سری از کارام افتاده رو دوش مامانم،  حالم بدتر میشه . نگرانی بخاطر خستگی های اون نمیذاره آروم باشم . خواب درستی ندارم . نمیدونم راه حل چیه . کدوم کار رو بردارم کدوم رو بذارم . تا کی مامانم میتونه جا من پر کنه . خواهر برادرم هم عملا کاری نمیکنن همونا که مشکل دارن ، یعنی نمیگن باید یه فکر جدی کنیم مثلا پرستار بیاریم . میخوام اگه بشه به کمک چند نفر این فکر تو سرشون بندازم. 

اگه نتونم دیگه طراحی کنم چی ؟



دو سه روز درد و بی حسی دستم خیلی شدید شده . حتی زوری مسواک میکنم . خیلی دلم گرفته.  جارو نکردم حمام نرفتم . یکی درمیون ظرف شستم . کارای خواهرم همچنان میکنم فقط یه دو بار اونا نشوندنش.  یه عمر اینقدر کشیدمش برای نشستن و برای هرکاری که حالا تو کار خودم موندم . از شدت ناراحتی و تسلیم ناچاری به وضعیت زندگیم،  سکوت کردم خودم رو کنترل کردم که غر نزنم و اعتراض نکنم که چراااااا. 

حتی نمیتونم بشینم پای طراحی ، یه هفته از استاد مرخصی گرفتم.  دستم توان نگه داشتن چیزی رو طولانی مدت و سنگین نداره . حتی نوشتن برام سخت شده . حتی گرفتن گوشی . این آخر عاقبت منه و حتما بدتر از اون هم انتظارم رو میکشه . دلم میخواد بپرم تو بغل خدا و مشت مشت بکوبم تو سینه ش برای همه سالها و جوونی هایی که ازم گرفت . برای تقدیر اجباری که برام رقم زد . چرا باید تو این سن علیل بشم . که نتونم حمام برم . الان کی هست که به دادم برسه . دلم میخواد زار زار گریه کنم اما نمیکنم .

مامانم میگه ازبس نقاشی میکنی دستت اینجور شده . بخدا یه چیزایی میگن آدم نمیدونه چی جوابشون بده . یعنی میسوزوننت و به باد میدنت.  یعنی من دستم از سنگینی مداد و قلم مو اینجور شده . چقدر بی انصافیه بخدا .

بش گفتم من این همه کار سنگین انجام میدم شما فقط طراحی کردن منو دیدید.  مگه اون چقدر زور میخواد . یه طوری حرف میزنه دیگه جرات نمیکنم بشینم کار کنم . یا نباید کار کنم یا نباید بگم دستم درد میکنه.  تنها کاری که برا دلم میکنم همینه. 


چقددددددررررررررر دلم میخواد برم و برنگردم. 

دلم یه سفر تکی میخواد .



امروزم رفتم یوگا و قبلش برای تحرک بیشتر تردمیل و اسکی و دوچرخه کار کردم . شاید یه حلقه ام بخرم ببرم اونجا بذارم .

خیلی خوب بود و حالم رو سرجاش آورد .

دلم خیلی برای طراحی کردن ، تنگ شده. 

هنوز نتونستم نوبت دکتر اوکی کنم .

مامانم لباسام شست بیچاره . ظرف هم خودش میشوره . من گاهی چند تا میشورم . خواهرم و برادرم رو  اون کمک میکنه بشینن.  خدا بش سلامتی بده نیفته از پا .

احتمالا دیگه پنج شنبه مجبور بشم خونه رو جارو کنم ، نمیشه بمونه . یه کم یه کم کار میکنم که کمتر بم فشار بیاد .




امروز چهلم پسرعمه م و برادرزاده شه . آقا و مامان رفتن مراسم . منم تازه کارام تموم شد.  پاستا پختم و اون داداشم گفت من نمیخورم برا اون جدا مرغ پختم . کلی ظرف شستم و تلافی این چند روز که مامانم جام شست دراومد . دستم به سختی کنترل میکردم . میخوام یه نوبت ارتوپدی بگیرم برم فقط ببینم چقدر دیگه این دست بم کار میده و بیام برا اهل خونه بگم که یه وقت فکر نکنن من  نمک قضیه زیاد کردم .

من تازه مسیر طراحی رو شروع کرده بودم دلم میخواست تا آخرش برم ، چرا اینجوری شد .

چرا نداره ، یه عمر از این دست کار کشیدم . حالا داغون شده. 

کاش میشد تخت بخریم که هی رختخواب پهن و جمع نکنم.  کاش لباسشویی اتوماتیک بود که با دست نمالم.  کاش اتاق خاصی برای بچه‌ها بود که حمام و توالت داشت . کاش اصلا مریض نمیشدن   . کاش خونه مون فروش بره ،، بلکه جای دیگه ، حال دیگه و شرایط بهتری فراهم میشد . کاش آقا اینقدر گیر و تلخ و نپز نبود . کاش من رفته بودم از این زندگی . کاش پول زیاد داشتم . اگه داشتم میتونستم به هزینه خودم جایی بگیرم یا تو همین خونه تغییراتی ایجاد کنم که خودم کمی نفس بکشم . کاش اینقدر زیاد نبودیم .

هنوز هم دلم میسوزه برای مامانم که کاراش بیشتر شده ، به خودم  میگم اون هر کاری میکنه برای بچه هایی که به دنیا آورده میکنه و عملا کار شخصی منو انجام نداده ولی بازم قانع نمیشم . نمیدونم چرا هیچ وقت نتونستم خودخواه باشم و اول به خودم فکر کنم . در حق خودم خیلی بد کردم. 

اونروز رفتم حمام و هنوز لباسام نشسته مونده . کسی برام نشست .  خونه رو جارو نکردم . گازی که هر روز برق مینداختم چند روز گند زده تا مجبور شد پاکش کنه و دل بی صاحاب من سوخت و سوخت .

اما همه میگن اونا عمرشون کردن و خواهرت هم آینده ای نداره ، تو آینده داری و یه عمر زندگی جلوته که باید قوت و سلامتی داشته باشی که بقیه ش رو بری . اگه روزی مادرم و آقا نبودن من چه کنم با این بچه‌ها و این بدبختی خودم . کاش من اون روزا اصلا نبینم و زودتر از اونا بمیرم . کاش بارم رو دوش مامانم یا کسی نیافته.  کاش خواهر برادر  بیرونم یه کم بفهم بودن.  کاش دستی دراز میکردن و یه کمکی به ما میکردن .


خدا رو شکر میکنم که تو حیطه کارم  ، خوشحالم و حس خوبی دارم . جایی کار میکنم که حالم خوبه   . خیلی مورد احترام هستم و شاگردا دوسم دارن .

چقدر برام ارزشمند که شاگردم با یه شاخه گل یادم میکنه   .  یا شاگردایی که  تو کلاس با حداقل امکانات برام جشن سورپرایز روز معلم میگیرن . خیلی ساده اما مملو از عشق   . دو تا گلدون و یه روسری و چند شاخه گل  ، می ارزه به همه پول های دنیا .

و شاگردی که از دورها پیام میده و میگه روزت مبارک مهربون ترین معلمم.  و من چقدر به خودم افتخار میکنم اون لحظه که تونستم جایی تو دل یکی یه خاطره خوب و ماندگار بسازم و تو دلش همیشگی بشم .

من احساس میکنم برای دوس داشتن هنوزم که هنوز جا دارم . میتونم تو قلبم کل دنیا رو جا بدم . همه شاگردام رو دوس دارم و این سالها با همه مشکلات و کمی حقوق،  همیشه دلسوزانه و عاشقانه رفتار کردم .

بارها شاگردها رو چه پسر چه دختر با اجازه خودشون آغوش گرفتم و اعتراف کردم که دوسشون دارم . هیچ وقت من معلم نبودم و اونا شاگرد . من یه دوست بودم همین .



و اما .

امروز مجبور شدم دستم رو ببندم که بتونم جارو کنم . به زور جارو کردم ولی بعدش راهی دکتر شدم . نشد بمونم . رفتم و دکتر مسن شاکی شد که تو با خودت چه کردی . تو حتی نباید کوچکترین چیز سنگینی رو بلند کنی . اگرم به حرفام گوش نمیدی چرا اومدی دکتر . البته این فعلا دکتر عمومی بود . آمپول زدم و قرص داد و عکس نوشت که شنبه انشاءالله برم بگیرم و بعد برم پیش متخصص. دستم رو بسته گذاشتم تا آقا هم متوجه بشه من درد  دارم . اومدم خونه و گریه کردم پیش مامان و خواهرم . و گفتم که دکتر چی گفته . مامانم بیچاره گفت خودم یه مدت کارا میکنم تا خوب بشی   . ولی من خرررررر فقط حرص میخورم بخاطرش. 

مامانم تازه فهمیده که خواهرم چقدر سنگین و تازه فهمیده که خواهرم روز به روز افت بدنی بیشتری داره و گاهی تلاشی برای حرکت نمیکنه و خیلی راحت درخواست کمک میکنه . بش گفتم آره مامان شما فقط آخر کار رو میدید خبر ندارید چه پروسه سنگینی داشته و داره . خبر نداشتید من این سالها چطور برای هر کارش باید کلی از توانم رو خرج میکردم .

الان که دارم مینویسم ناراحت میشم حتی برای خواهرم . خجالت میکشم از خودم که دارم از ضعف های اون مینویسم. 

بشون گفتم از این به بعد درصورت وم دو  هفته ای یه بار جارو میکنم . دیگه گاز نسابیدم و دیگ برق ننداختم.  مامانم ظرف میشوره . رختخواب هم کمکی پهن و جمع میکنیم .

پیش خودم گفتم یه نفر هفته ای یه بار بیارم برای تمیزکاری،  اما حتی پرداخت هفته ای 50 تومن که میشه ماهیانه 200 برای من خیلی سخت . من که ماهیانه حقوق نمیگیرم و اونقدر درآمد ندارم . فعلا فکرش هم کنسل شد . برای حمام خواهرم هم فعلا اون خواهرم میاد تا ببینیم کی پرستار جا میفته .

کلاس طراحی رو یه مدت دیگه عقب انداختم که استرس و فشار کار طراحی نداشته باشم . هم هزینه ش فعلا ندارم تا حقوق بگیرم هم بخاطر دستم .  به استادم گفتم دستم خیلی درد میکنه و مجبورم یه مدت استراحت کنم .

فردا باید حموم برم و کلی لباس برای خودم بشورم . میندازم تو خود لباسشویی ، آب میگیرم روش تا خودش بشوره و آبکش کنم   . اینجوری لباسا خیلی تمیز از کف نمیشن و آب بیشتری مصرف میشه متاسفانه.  چون مجبورم هر چند دور لباسشویی،  آب خالی کنم و آب تمیز اضافه کنم تا وقتی کف لباسا گرفته بشه .

موضوع لباسشویی رو هم مطرح کردم . اون داداشم که مشکل داره گفت من حاضرم قسطی بخرم ولی بقیه هیچ نگفتن . نه رای مثبت دادن نه منفی . حتی راجب جمع کردن پول که  از نظر خودمم خیلی جوابگو نیس ، جوابی ندادن . آخه تا چند سال دیگه باید پول جمع کنیم که یه اتوماتیک بخریم . ولی بازم حرفش رو میزنم .





چشمانم را بستم و عروسکی را به آغوش کشیدم و نرمی تنش را حس کردم .
انگشت های کوچکش را یکی یکی لمس کردم .
کوچکی هر انگشتش  به خوشمزگی و شیرینی آب نبات های دوران کودکی ام ، در تمام وجودم جاری شد . توانستم لطافت پوست نازک و سفیدش را به جانم روانه کنم و بند بند وجودش را به وجودم گره بزنم . و من آنقدر او را دوس دارم و میپرستم که خدایم را . من آنقدر او را دوس میدارم که هر نفسم را .
و آیا جای خالی کودکی که هرگز به دنیا نیامد را می توان با عروسکی پر کرد ؟!!!
آیا می شود تن ابری و چشمان دریایی اش را در عروسکی ، زنده کرد ؟
و صد البته گریه هایش را و بی خوابی هایش را میفهمم . و صد البته که مادر شدن و مادر بودن بسیار سخت است .
اما این کلمات را فقط لمس یک عروسک ، بر این صفحه جاری کرد .
 حسی که هرگز با یک عروسک ، پر نخواهد شد .
و زنی که هرگز با یک عروسک ، مادر نخواهد شد . 



فقط لمس دست یه عروسک ، منو برد به جایی که میشد مادرانه هایم را نشون بدم و عاشقانه هایم را خرج کسی کنم که از اعماق قلبم ، به دنیا آوردم . عروسک خزی نرمی که گاهی بغلش میکنم و میبوسمش.  و حتی برایش آواز میخوانم .
مادرانگی در وجود هر جنس مونثی غلیان می کند چه مجرد باشه چه متاهل.  چه حس طبیعی و قوی هست این حس .

صبح رفتم بیمارستان تامین اجتماعی عکس بگیرم و کارشناس گفت این عکس هیچی رو نشون نمیده ، به درد نمیخوره و باید بری پیش متخصص و نوار عصب برات بنویسه که مشکل دستت معلوم بشه   . همیشه خصوصی میرم و میدونم این بیمه و بیمارستانش هیچ امکاناتی نداره . خلاصه دست از پا درازتر برگشتم . هرچی هم زنگ میزنم مطب متخصص،  کسی جواب نمیده .

میخواستم گوشی م 5 تومن شارژ کنم ، بگید چیییییی شد ؟؟؟؟

یه صفر اضافه زدم و 50 تومن شارژ از حسابم کم شد . پولی که تو این شرایط به درد دکترم میخورد ، رفت برای شارژ و من کلی حرص خوردم از این حواسپرتی م .

ظهر به مناسبت روز معلم دعوت یکی از شرکت های طرف قرارداد زبانکده بودیم . همکارم و داداشش اومدن دنبالم . یه جشن یه ساعته بود که بستنی پذیرایی کردن و کادو هم ساعت و جا شکلاتی های نقطه کار شده ، دادن.  یعنی شانسی هرکسی یه چیزی گیرش اومد . ساعتش برا من افتاد . ساعت قشنگیه و دوسش دارم .

از اون کارای نقطه کار که رو میز تیله هست

بعدش هم مستقیم رفتیم زبانکده. 

ساعت آخر بچه‌های اون یکی کلاسم برام جشن سورپرایز گرفته بودن . مفصل تر از جشن اون کلاس . کیک و تزیین و چیپس و پفک و آبمیوه برای پذیرایی آورده بودن . برف شادی زدن و عکس گرفتیم.  حتی آهنگ هم پخش کردن و رقصیدن . خییلی خوب بود و واقعا از زحمت شون خوشحال و هیجان زده شدم . کلی تشکر کردم و بغل شون کردم . مادر یکی شون هم زحمت کشیده بود و مدیریت کرده بود .  کادو هم گل و لیوان و تاپ برام آوردن .

فردا شب هم تو اون رستوران معروف ، از طرف رئیس آموزشگاه شام دعوت شدیم . که بعد از اتمام کلاس با همکارام مستقیم میرم اونجا و به مامانم میگم به آقا بگه که دعوت روز معلم هستم . 

راستی دیروز ساعت 4 خواهر اهوازی و بچه‌ها و شوهرش اومدن سر زدن و بعد شام رفتن . بیچاره تا جایی که میتونست نگذاشت چیزی بلند کنم و هی میگفت تو بلند نکن من جمع میکنم . از بین خواهرام این از همه دلسوزتره،  همون که قبل از من مراقبت از خواهرم و کارای خونه به عهده ش بود . وقتی میاد سعی میکنه خیلی کمکم کنه . البته فقط کارای خونه و نه خواهرم . دیدن بچه‌هاش انرژی داد . شیرینک میگفت خاله بیا خونه مون . بعد کلی چک و چونه ، گفت یه پنجشنبه جمعه بیا . وقتی من خوابم برو که رفتنت رو نبینم . قربونش بشم. 

دلم برای کار طراحی تنگ شده.  بذار ببینم ماه رمضون چطور پیش میره شاید هفته ای یه جلسه بگیرم .



باز کردن افطار حتی با یه خرما و یه آب جوش ، کنار همکارام یه تجربه جدید و متفاوت و لذت بخش هست برام . از خونه حلیم بردم برای افطار همکارام.  دست مامانم درد نکنه .

سالهای قبل همیشه دلم میخواست یه شب باشون باشم ببینم فضاشون چطوره . ولی ترس نگذاشت که کلاس بیشتری بگیرم . اینجا نوشتن و کمک های فکری شما باعث شد کمی جسورتر بشم برای شکستن روتین های همیشگی. 

مثلا همین شام روز معلم ، پیش اومده که نرفتم از ترس آقا . یا تا شام خوردم برگشتم خونه و بقیه مراسم رو نموندم.  ولی حالا سعی میکنم بیشتر به خودم و درستی کارم توجه کنم .

فقط هنوز کمی خل و چل هستم که سخت میگیرم. 

اون شب با اینکه نگران بودم باز به خودم میگفتم برای تجربه این خوشی و بودن کنار بقیه ، باید ارزش قائل باشی و هرچی بعدش پیش بیاد بگی خب ، به خوشی ش می ارزید.  هرچی میخوان بگن ، بگن . شاید برای همین هم بود که تاخیر رو به رفتن ترجیح دادم . اول و آخر که من حرف میشنوم پس چرا باید زودتر برمیگشتم. 

و دارم تمرین میکنم بیشتر از این ، روتین ها رو بشکنم . و کمتر به حرف دیگران و شرایط اونا فکر کنم . 

حتی داداشم گفت بیخیال شو و طوری زندگی کن که دلت میخواد . لازم شد بازم شام برو بیرون .

الانم باز میخواستم اشتباه کنم و کلاس ساعت آخر رو  نگیرم بخاطرشون،  ولی خوب شد که این کارو نکردم . امسال عادت کنن به نبودن من بهتر از سال دیگه ست .

راست میگن همش تقصیر خودمه . باید خیلی پیش ترها، جور دیگه ای رفتار میکردم که هیچی براشون عادت نشه . هیچ چیز رو از قبل برام اندازه گیری و پیش بینی نکنن .

من تو زندگی م قوی بودم ولی فقط آقا همیشه تونسته منو خورد کنه . این بزرگترین نقطه ضعف من و بزرگترین شکست منه .

خدا کمکم کنه که خوب بمونم و درست زندگی کنم .

باید تغییرات فکری مثبتی ایجاد کنم باید


شاید تعجب کنید که چرا چیزی راجب دعوتی شام ننوشتم . چون از دماغم درآوردن .

اون شب تا همه جمع شدن و شام خوردیم و کلی عکس دسته جمعی گرفتیم و لوح تقدیر و گل بمون دادن تقریبا شده بود 11 شب . منم چون میدونستم کسی نمیاد دنبالم و گفتم تو خونه که شام روز معلم دعوتم،  منتظر بودم با همون همکاری که رفتم برگردم.  که آخر که با مسئولین خداحافظی کردیم ، همکارام حوس چای کردن و گفتن بریم باغ رستوران بشینیم چای بخوریم . منم دیگه راه برگشت نداشتم و افتادم رو استرس . خیلی شلوغ بود . هوا عالی بود و خیلی معطل چای شدیم . منم مسیج پشت مسیج برام میومد که کی میای . تا چای آوردن همه چی کوفتم شد . تا بلند شدیم و اومدم خونه 12 شب بود . مامانم تو تاریکی تو راهرو جلو در نشسته بود تا سلام کردم گفت این چه شامیه تا 12 شب،  منم گفتم من که تنها نبودم تا غذا بخورم بلند شم بیام . آقا کلی حرف به من و مامانم زده بود که این چه شامیه؟  این شام نیست و رقص و آواز . یعنی من رفتم پارتی . اشکم رو درآوردن.  مامانم میگفت نگرانت شدم ، گفتم خبر مرگم اتفاقی بیافته بیخبر نمیمونید چرا یه جا میرم کوفتش میکنید . مگه جنگ رفتم که نگران شدی .

بخدا همکارام نگاه میکردم چه قهقه ای از ته دل میزدن.  انگار فقط من پدر دارم بقیه دخترا بی صاحابن.  اونقدر از دستش شاکی و متنفر شده بودم که دلم نمیخواست روز بعد ببینمش اما اگه سلام نمیکردم میگفت هنوز تو پارتی مونده ؟ 

خواهرم گفت هرچی گفت جوابش نده . فقط خدا را شکر که دم ظهر بیدار شد و من یه سلام تند کردم و از جلوش رفتم .

الان که روزه ست ، بیشتر وقتش تو قلمرو خصوصی ش زیر کولر و پنکه خوابه . نماز ظهر رو 5 عصر و نماز مغرب رو 12 شب میخونه . وقتی هم بیدار برای نوع و مقدار پخت غذا به مامانم گیر میده .

یعنی فقط آزار میرسونه دلش خوش روزه ست .

من که فعلا ساعت افطار هم سر کلاسم . دیشب افطار تنها خوردم وقتی برگشتم . خواهرم اومد کارا کرد . ولی انگار همه عاجزن که من تایم افطار و اذان خونه نیستم و کارام افتاده رو بقیه . فعلا سردرگم موندم و نمیتونم کار دیگه ای بکنم .

صبح  هم رفتم باشگاه . هم ورزش کردم هم یوگا .

از متخصص تا دو هفته دیگه نمیتونم نوبت بگیرم . و بهبودی دستم عقب افتاده .

دلم برای طراحی خیلی تنگ شده. 



.

بعد تقریبا سه هفته ، امروز کلاس طراحی گرفتم .

وضعیت دستم رو به استاد گفتم و خواستم تا دستم بهتر بشه و از کار هم فاصله نگیرم ، فعلا هفته ای یه جلسه کلاس بگیرم .  اولش دستم اذیت شد ولی فشار نیاوردم و عجله نکردم ، کمی بهتر بود . خوبه که باز شروع کردم .

به سرعت خودمو چشم زدم و هر روز سردرد میگیرم از روزه داری . فعلا دلم نمیاد بخورمش.  هرچند که اگه بخورم هم باید بخاطر حضور آقا گرسنگی بکشم تا یه فرصتی جور بشه و یه چیزی بخورم .

چند تا از کلاسام بخاطر امتحانات بچه‌ها،  شدن هفته ای یه جلسه و این یعنی من یه شبایی میتونم سر افطار خونه باشم .

دیشب سر افطار که خونه بودم . با آب جوش و خاکشیر شروع کردم مثل شب های قبل . اما نمیدونم چرا سنگین شدم . شاید اون فاصله بین اذان و خوردن هر شبم ، برام بهتر بود . 

روزای زوج صبح خونه هستم و روزای فرد میرم یوگا و ورزش . برنامه باشگاه دیگه مرتب شد .

دیروز برعکس سالهای قبل من هوس کردم.  بگید هوس چی ؟

کوکو ، کتلت و حلوای هویج . دوس داشتم میشد درست کنم و ببرم با همکارام افطار کنیم . آخه تو خونه مون به عنوان افطار قبول نیس . میگن خشک و مناسب روزه دار نیس .

قرآن رو فقط دو روز اول گوش دادم . حس خوبی بود . چون سلول‌های مغزم چیز جدیدی میشنیدن و کمی بازسازی براشون خوب بود . اما دیگه متاسفانه ادامه ندادم .


بعد از ماه رمضون میخوام دختر کوچولوی درونم رو ببرم بازار براش یه کم خرید کنم . چند تا چیز کوچولو.  چون مامان فعلا دستش تنگ . اگه رفتم و شد ، عکسش براتون میذارم .



اولین پیام دوستی مینا رو تو این وبلاگ دلم میخواد خط کنم و قاب بگیرم . این دختر وصف ناشدنیه . یه فرشته ست که تو زندگی من پیداش شده . یکی که خیلی بش اعتماد و اعتقاد دارم . یکی که تو اعماق وجودم ریشه زده . یکی که خیییییییلی دوسش دارم . آرزو میکنم غصه های عالم هیچ کدوم تو دلش پا نذاره . تنش سلامت باشه و دلش خوش . شاید تعجب کنید . خب تعجب هم داره ، تو این دنیا که خودی به خودی رحم نمیکنه ، یکی مثل مینا از همه درد و کم و کسری های من خبر داره و بدون اینکه حرفی بزنم محبتش و توجه ش رو خرج من میکنه . اصلا نمیدونم چطور توصیفش کنم .

ریحانه هم خیلی به من محبت داره و حرص حال دلم رو میخوره . حاضر هرکاری کنه که من راحت و خوشحال باشم . کلی خوشحال میشه از هر تغییر که از تکالیفش در من و زندگی م ایجاد میشه .

تیلو هم مرتب حال و احوالم رو میپرسه و بهم آرامش میده .

حتی آقا محسن هم دست کمک به طرف من داده و از آن چه که داره دریغ نکرده ، حتی در حد یه کامنت .

و من اینجا زندگی رو شیرین تر و قشنگ تر از هرجای دیگری میبینم . وقتی احساس میکنم اینجا خیلی ها رو دارم . اینجا تنها نیستم .

و امروز با یه کامنت رو به رو شدم از دوستی به نام ضحی،  که فقط خدا میدونه چقدر لذت بردم و شرمنده محبتش  شدم .

من اونقدر خوب و بی نقص نیستم . منم پرم از عیب و ایراد.  گاهی پر از کینه . گاهی هم حسود .

هیچ چیز ارزش شما رو وصف نمیکنه و هیچ کاری در برابر محبت هاتون نمیتونم بکنم .

فقط از خدا میخوام هییییییچ گره ای تو زندگی تون پیش نیاد و هیچ وقت محتاج و درمونده نشید .

نمیدونم چی بگم .


برای یکشنبه نوبت متخصص ارتوپد گرفتم . هم اهواز و هم شیراز بهم دکتر معرفی شد ولی چون نمیتونم برم ، پیش بهترین گزینه شهر که پروازی هم هست ، نوبت گرفتم .


روزه داری امسالم تا الان بهتر از سال قبل بوده،  خدا را شکر هنوز خوبم .

دلم میخواد یه روز همه تون رو یه جا دعوت کنم و همه تون رو تو آغوش بگیرم .

ممنونم ممنونم ممنونم که هستید .



بچه‌ها از هر کس سراغ گزینه خوب برای متخصص ارتوپد میگیرم ، متاسفانه هیچ دو نفری رو یه پزشک توافق نداشتن . به داداشام گفتن و دارم رو رفتن شیراز کار میکنم برای عمل .

گزینه هایی که معرفی کردن تو شیراز همون دکتر امید لیاقت هست و دکتری که داداشم پیشش رفته بود قبلا که اسمش دکتری رحیمی نژاد .

یه دوست دارم تو شیراز که تو شهر مون هم کلاسی بودیم و صمیمی . الان اونجا فیزیوتراپیست و گفت بیا اینجا من اول فیزیوتراپی کنم اگه خوب نشد برو عمل . و باز تصمیم دیگه گرفتم که اونجا برم ببینم دکترای اونجا تشخیص عمل میدن یا نه .

خلاصه ذهنم حسابی درگیر ،که  بهترین تصمیم رو بگیرم .

شما چه اطلاعاتی دارید کمکم کنید .


دیروز رفتم متخصص ارتوپد و اونم ارجاع داد به مغز و اعصاب.  رفتم نوار عصب گرفتم و برگشتم پیش ارتوپد،   و ایشون تشخیص مغز و اعصاب رو تایید کردن که دستم چسبندگی عصب پیدا کرده.  هر دو دست درگیر هستن ولی دست راست وضعش حادتره.  گفت دست چپ رو میشه با دارو درمان کرد . اما دست راست باید عمل بشه .

دیگه بقیه حال من بماند که چه شدم .

اما گفتم رو حرف یکی حساب نکنم و پرس و جو کنم برای موارد دیگه . هم اهواز هم شیراز.  از دوستام آمار گرفتم و دو گزینه فعلا معرفی کردن . یکی از دوستام پیش دکتر امید لیاقت عمل سخت تری ، چند وقت پیش  انجام داده و الان فوق العاده راضیه . تاندون دستش قطع شده بود و آرنجش استخون اضافه آورده بود . میگه پیش اون برو ، یه روز کارت انجام میشه میتونی برگردی .

من مشکلم آقا ست هم برای اهواز رفتن هم شیراز .

اما شاید دعواهاش به سلامتی دستم بخرم و برم همون شیراز . باید ببینم چقدر شجاعت دارم .

اومدم خونه بشون گفتم و نتونستم گریه نکنم به حال خودم .  دکتر گفت نباید کاری بکنی . حتی درباره یوگا و نقاشی ازش پرسیدم ، گفت تو یوگا حرکات دست رو اصلا انجام نده ،

و فعلا مچ بند استفاده کنم .

درصورتیکه بیشتر حرکات تکیه رو دست دارن . نقاشی رو هم گفت مدتی  بذار کنار . و این تیر آخر بود . تازه ترم جدید ثبت نام کردم و حالا مجبورم انصراف بدم از کاری که دوسش دارم و براش امید داشتم به یه جایی برسونم و حتی سفارش کار بگیرم .

حالا اگه خوب پیش بره همه چیز ، با تاخیر میتونم ادامه بدم .

اگه عمل کنم نباید از دستم هیچ استفاده ای کنم ،و موندم کی هست که به دادم برسه . پیش خودم میگم اگه شد میرم خونه خواهرم اهواز اون خیلی دلسوز .

تو هر نمازم همه تون رو یاد میکنم . ولی برای خودم زبونم لال میشه . چون حس میکنم چیزی پس اون دعا نیس . ازتون میخوام شما منو دعا کنید .


دیشب جاتون خالی سفارش کشک بادمجون دادم برام آوردن آموزشگاه،  با نون سنگک کنار همکارام خوردیم . اومدم خونه،  همه کارا بدو بدو کردم . البته بیچاره مامانم ظرفا شسته بود . ولی برو بیاهای بعد افطار دیگه با من . سعی میکنم خودم کارا  کنم . نمیدونم چرا خیلی سنگین شدم با اینکه زیاد نخوردم .

صبح  خسته پا شدم و زوری رفتم باشگاه . ولی ورزش هام نکردم و فقط یوگا کردم . چون بعد نماز خیلی بیخوابی داشتم .

امروز هم کلا آموزشگاه نمیرم ، دو ساعت خالی داشتم بخاطر امتحانات  بچه‌ها و یه ساعت کلاس که دیگه اونو مرخصی گرفتم .  بعد ظهر میرم دکتر و برمیگردم و امشب افطار خونه هستم .




کلاس طراحی رو با استادم تا اطلاع ثانوی کنسل کردم .امیدوارم  یه توقف کوتاه باشه  . استادم  گفت نگران نباش خوب میشی و ادامه میدی   .

تقریبا تمام روز درد دارم و دستم مور مور میشه .

مامانم تا جایی که میتونه نمیذاره کاری کنم .

تو کلاس با دست چپ رو تابلو مینویسم برای درس دادن به بچه‌ها. 

داداشام هر سه تاشون ، گفتن خودمون میبریمت و نگران هیچ نباش . و داریم مسائل رو بررسی میکنیم . 

من فقط نگران مراقبت های بعد عمل هستم .

ولی انشاءالله این بحران هم رد میکنم و به زندگی ادامه میدم .

شاید اینجا هم کمتر بیام و کمتر بنویسم.  البته اگه خودم دلم طاقت آورد .

از دیشب دیگه رختخوابم پهن نمیکنم که نخوام بلند کنم . فعلا رو یه پتو میخوام . ولی دلم برای تشکم تنگ شد .

کتاب من پس از تو رو شروع کردم امروز که از فرصت خالی طراحی ، برای مطالعه استفاده کنم و سرگرم بشم .

آقا میگه بوکس کردی،  دست درد میکنه؟


من هنوز بیدارم .اصلا خوابم نمیاد .

کودک درونم خیلی آشفته و بی قرار شده ، دلم میخواد کتکش بزنم وقتی نمیخوابه  .

اومدن بنویسم از دختر بودنم. 

از سایه تاریک پدرم .

تفاوت روز  کوتاه مو هدف ندارم مستقل شدن

رفتن شیراز معلق شرایط کاری داداشام شده . و معلوم نیست کی برم . راستش فکر میکردم اون داداشم آمادگی کامل داشته باشه و زود اقدام کنه ، اما متاسفانه گفت فعلا شرایط کاریش ناجوره و باید منتظر بمونم .

باعث شد یه بار دیگه


وبلاگ اومدن ، مهمترین و لذت بخش ترین قسمت استفاده من از گوشی و اینترنت.  قبلا هم گفتم که اینجا رو خیلی دوس دارم. 


بچه‌ها سه هفته ست خونه جارو نکردم . مامانم هر وقت لازم بود جارو زده .

دیگ و گاز نسابیدم .

خواهرم رو بلند نکردم .

تا جایی که میشد ظرف نشستم .

رختخواب پهن میکنم با کمک مامانم .

و همه این مراحل عین پوست انداختن برای من سخت بود و هنوزم راحت نیستم .

خوابم حسابی خراب و آشفته شده .

حمام رفتن رو از صبح به ظهر و از ظهر به روز بعد هی عقب میندازم. 

گاه گاهی مجبور میشم داداشم کمک کنم .

هر سال ماه رمضون بامیه میپختم.  چه بامیه ای . عالی میشد . اما امسال با این اوضاع دستم ، نشد . چون پختش خیلی زمان بر هست و قدرت زیادی از دستم میگیره .

تو کارای خواهرم گاهی مجبور میشم از دست چپم استفاده کنم و این باعث میشه نگران حال اون دست هم بشم .

کاش یه فرجی تو این خونه بشه .

از همه تون ممنونم که هستید و من به وجود شما دلگرمم. 


برای پایان نوشت اردیبهشت،  حرف خاصی نداشتم . همه چیز مثل همیشه سر شد ، با این تفاوت که طراحی نکردم و به جاش کتاب شروع کردم .


شروع خرداد رو به دوستان وبلاگی عزیزم که متولد خرداد هستن ، تبریک میگم . از خدا میخوام هرچی از زندگی میخواید ، براتون محقق بشه .


حرف خاصی برای نوشتن ندارم . فقط خواستم از اون پست اخیر فاصله بگیرم و بیشتر از این شما رو اذیت نکنم


میدونید چیه این مدت که مقداری از کارام مامانم میکنه و ظرف نشستم و صبح زود و بی جون ، مجبور نشدم زور بزنم برای بلند م ، حس کردم منم آدمم،  منم میتونم کمی سبک تر و بی دغدغه تر ، روزم رو شروع کنم . و مزه مراقبت و توجه رو بفهمم.  البته تا الان فقط مامانم و خواهرم که هر روز میاد ، کمک رسوندن.  اون خواهر اهوازی بیچاره مرتب زنگ میزنه و حرصم رو میخوره که دست به هیچ کاری نزن ، بذار اون خونه آتیش بگیره .

قدر سلامتی تون رو بدونید .




شاید با خوندن این پست به هم ریخته تعجب کردید . دیشب کلا فقط 1 ساعت خوابیدم .

ساعت 1.30 صبح بود که گفتم بیام اینجا چیزی بنویسم.  اما چون همه جا تاریک بود و ترسیدم نور گوشی ، شر درست کنه ، و حالت دستم نرمال نبود ، یه چیزایی برای یادآوری نوشتم و گوشی کنار گذاشتم .

از امشب گل گاوزبان دم میکنم قبل خواب میخورم .

سرفه هام دوباره برگشته نمیدونم چرا .


کودک درونم خیلی آشفته و بی قرار شده ، دلم میخواد کتکش بزنم وقتی نمیخوابه  .

اومدن بنویسم از دختر بودنم. 

از سایه تاریک پدرم .

از تفاوت روزها.  کوتاه کردن  موهام . اینکه فکرش میکنم میبینم از بچگی هدف و آرزوی بزرگی نداشتم .و شاید خیلی چیزای دیگه ، اگه یادم بمونه . 

اینکه تو این سن باید دستم عمل کنم و اگه روزی ازدواج کنم حتی نمیتونم بچه م بغل بگیرم . چه روزگار قشنگی داشتم و دارم .


فعلا رفتن شیراز معلق شرایط کاری داداشام شده . و معلوم نیست کی برم . راستش فکر میکردم اون داداشم آمادگی کامل داشته باشه و زود اقدام کنه ، اما متاسفانه گفت فعلا شرایط کاریش ناجوره و باید منتظر بمونم .

باعث شد یه بار دیگه از دختر بودنم ناراحت بشم  ، با اینکه خیلی این دختر بودن رو عزیز و مقدس میبینم.  اما وقتی میبینم کوچکترین تصمیم تو زندگی منوط به رای یه مرد میشه ، میگم کاش دختر نبودم .

از اینکه فقط کنار یه مرد ، شخصیت و هویت پیدا میکنم ! از اینکه به خودی خودم ، ناقص محسوب میشم . چون وجودم به اسم یه مرد ، سند زده نشده ، از اینکه اجازه ندارم یه جایی ، تنها برم و همیشه باید یکی اسکورتم کنه . از اینکه موضوع هر روز تشرهای توهین آمیز آقا هستم ، چون به گزینه های طلایی ش بله نمیگم . و مسخره م میکنه برای شغلی که دارم . دیروز قبل سرکار رفتن هرچی از دهن مبارکش دراومد گفت و من پوشیدم و رفتم . بعد که اومدم فهمیدم داداشم جوابش داده ، چون به اون هم گیر میده ، چرا زیاد میخوابی؟ چرا ماشین نمیشوری؟ چرا زن نمیگیری؟ چرا وسط اتاق و بقیه دراز میکشی و پاهات باز میکنی ؟ و خیلی حرف های زشت دیگه .

میگه وقتی مردم از نبودنم و پیشنهادات،  پشیمون میشید و دیگه عاقبت بخیر نمیشید.  میگه بعد من خیلی اذیت میشید ،،، نه که حالا رو سرمون فقط گل پرپر میکنه ، بعد نبودش کی گل بریزه رو سرمون . داداشم بش گفته بود اینو برا کارش مسخره میکنی ،  و میگی کهنه بچه‌ها مردم میشوره اونجا ، تو چه کار داری، وقتی یه ریال پول بش نمیدی . اینجوری حداقل دستش تو جیبشه   .

ماه رمضون داره برام سخت تر از اولش پیش میره و صبح ها روزای فرد میرم باشگاه ،،، و چون روزای زوج خونه م و برنامه طراحی ندارم، میتونم کمی با خیال راحت تر تا 9 بخوابم و حس کنم روزی در انتظارمه که توش برنامه اجباری و از پیش تعیین شده،  ندارم . یعنی دارم از کنسلی طراحی ، یه جورایی لذت میبرم . یا کتاب میخونم یا دراز میکشم . یا یه کار سبک انجام میدم . و مشتاق روزای زوج هستم .

تصمیم گرفتم موهام کوتاه کنم و دارم مدل چک میکنم ببینم بعد یه عمر موی بلند ،  حالا چه مدل کوتاهی بم میاد .

همکارم از مطرح کردن فکر مستقل شدنش تو خانواده شون ، تعریف میکرد و پروسه ای که پیش رو داره . و من لذت میبردم. 

خدا را شکر که خانواده های اینجوری با فکر روشن دور و برم میبینم .

آقای ما که فرسنگ ها از گذر روزگار عقب مونده . تو سیاه چال افکارش گیر کرده و ما رو هم با خودش تا عمق هل میده و سعی میکنه جلوی هر روزنه نوری رو ببنده و کور کنه . میخواد فرمانروای اول و آخر خودش باشه .


وقتی برنامه عصر جدید رو میبینم ، که میگن از 2 یا 3 سالگی هدف و علاقه مشخصی داشتن ، از خودم هم شرمنده میشم هم متعجب.  از بچگی یادم نمیاد هدف بزرگی داشته بودم ،  یا یه آرزوی خاص و مهم . یادمه فقط تو دعواهای آقا و گاهی حتی کتک کاری هاش بخاطر یه دامن کوتاه یا یه موی ، فقط نگران گرفتن نمره بالا تو درسها و گرفتن دیپلم بودم . اصلا به اون طرف ترش جرات فکر کردن نداشتم . بقیه هم قبل من به زور پدربزرگ شوهر کرده بودن و فقط چند کلاس سواد داشتن .  از وقتی دیپلم گرفتم سرکوفت ازدواج شروع شد ، یعنی مهلت نداد یه ماه بگذره ، نفس بکشم . انگار که من شوهر رو تو مدرسه رزرو کردم و حالا باید فقط صداش کنم بیاد منو ببره .

به خدایی خدا قسم شاید باورتون نشه ، اونقدر اذیت کرد که راه میافتادم از این ور شهر تا اون ور شهر ، از اداره به اداره و از شرکت به شرکت و مطب به مطب و بیمارستان  و مهدکودک . دنبال کار میگشتم،  تا یه مدت هر روز صبح همین کارم بود   . اما چون تازه دیپلم گرفته بودم و هیچ مدرکی دستم نبود ، هی جواب رد میشنیدم و اینکه باید کامپیوتر بلد باشی . این شد که با دعوا آقا راضی شد با هزینه پول تو جیبی ماهی 200 تومن اون سالها و کمک خواهرم ، برم کامپیوتر.  چشم دراومد تا تموم شد.  کنارش هم شروع کردم به خوندن برای کنکور ، با ترس دیده شدن از آقا ، 4 صبح با نور چراغ قوه . در طول روز کتاب دستم میدید میگفت میخوای چی بشی ، آخرش باید کهنه بشوری.  به عذابی فوق دیپلم قبول شدم . خیلی دیگه طولانی ش نکنم از بحث هدف دور شدم . خیلی هم تایپ کردم و دارم اذیت میشم کم کم .

خلاصه همیشه زندگی م با ترس این مرد همراه بود و نگذاشت یه هدف برا خودم تعیین کنم و تو مسیر اون حرکت کنم . دوستام تو دبستان همه شون میدونستن میخوان چه کاره بشن یا حداقل آرزوشون مشخص بود . جراح قلب و جراح مغز و پزشک . و حالا هر کدوم به جایی رسیده ،  من از شنیدن این شغل ها هنگ میکردم . من فکر میکردم باید شوهر کنم .( خاک بر سر من که چقدر بدبخت بودم از همون موقع ،  قانون جذب هم کاری نکرد ) .

بدون برنامه‌ریزی قبلی و هدف بندی قبلی و عدم مدیریت خانواده و مدرسه ، از علاقه به رشته تجربی ، به زور مدیر رفتم ریاضی فیزیک،  بعد هم از کنکور شیمی و کامپیوتر رسیدم به کنکور زبان . یعنی همه چی الکی و تصادفی پیش اومد . من خودم همیشه رشته های پزشکی رو دوس داشتم. 

اون موقع بچه بودم و توسری خور ، حالا هم که 37 سالمه بازم توسری خور یه مرد هستم که بش میگن پدر . حالا هم نمیتونم بگم نیم ساعت دیرتر میام ، نمیتونم بگم میخوام تنها برم شیراز یا هرجا و هرکار دیگه .

و نمیتونم حتی به اندازه 37 دقیقه از قشنگی عمرم و آرزوهام حرف بزنم .

سایه تاریک بالای سرم ، جلوی نفس کشیدنم رو هم گرفته . فقط خودش آدم و حق انتخاب و زندگی داره . خدا حفظش کنه . بعد اون کی به من توهین میکنه . کی تحقیرم میکنه .


امروز دیگه مجبور شدم جارو کنم . آقا چه خوشحال بود منو جاروبرقی به دست میدید.  تازه گیر داده که چرا خونه ای آشپزی نمیکنی.  از صبح تا شب سر مامانم و بقیه غر میزنه . امشب از اول افطار تا آخرش فقط ایراد غذا گرفت . البته همیشه همین طور ولی من امسال چون یه شبایی دیرتر میرسم راحت بودم از حرفاش .

حس بدی تو وجودم راه انداخته . ولی نمیخوام به تفصیل ازش حرف بزنم


فردا شب خونه داداشم افطار دعوتیم.  من دم اذان سر کلاسم . داداشم گفته مرخصی بگیره منم گفتم مرخصی م برا دکتر رفتن لازم دارم ، شما برید من دم اذان با اون داداش خودمو میرسونم   خواهرم هم میبریم ولی اون یکی داداشم میگه من سختمه نمیرم . البته هرسال نمیخواد بره اما اونقدر داداشم اصرارش میکنه که بیچاره مجبور بشه بره .


امروز فیلم Me before you, من پیش از تو ، نگاه کردیم خیییلی قشنگ بود . بعد مدتها یه فیلمی دیدم حس خوب بم داد . و دلم سوخت برای کل ماجرا . من کتابش رو خونده بودم و امروز فیلمش دیدم . هنوز کتاب من پس از تو ، تو دستمه و تموم نشده . ولی دارم با علاقه میخونم .


متاسفانه یه دلایل زیادی از جمله حضور آقا ، هیچ سالی از عمرم لذت شب های قدر رو حس نکردم . دعاتون میکنم با همین زبون ساده و دل شکسته م . شما هم منو فراموش نکنید.


دلم پر از حرف و آه ، اما نمیخوام بنویسم. 

دارم به شکستن روتین ها بیشتر از قبل فکر میکنم . به عادی کردن چند دقیقه دیرتر اومدن و یا رب ساعت بیشتر خوابیدن ،  بی محلی کردن به حرف های خنجری آقا ، شکستن نظم تو کارای خونه و حتی کارای  خودم .

خسته شدم از سوال تکراری همه دوست و همکارام،  که چراااا اینقدر زود میری ؟ چرا بیشتر نمیمونی ؟ مگه دیرت شده ؟ تو که بچه نیستی !!!

موندم چه جوابی بدم که ضایع نشم .




چندین سال من خواهر برادرم رو بشین پاشو میکنم . شاید فقط اینجا گفتم خسته شدم.  و این همه سال کسی نفهمید من چه میکشم و چه وزنی تحمل میکنم . حالا مامانم کم آورده خیلی زودتر از آنچه فکر میکردم آهش دراومده و از درد دستش و سنگینی خواهرم ناله میکنه . خواهرم که نمیشنوتش اما من از گوشه کنارها میشنوم که با خودش حرف میزنه میگه خسته شدم و میگه فکر نمیکردم اینقدر سنگین باشه . امروز با همین دست و مچ بند سعی کردم کمکش کنم بلند شه که مامانم امروز استراحت کنه اما نتونستم.  فقط به داداشم کمک کردم .

تو فکر ساحت یه دستگاه هستیم برای جابجایی ش اما با توجه به شرایط اتاق و کوچیکی جا ، از هرکسی برنمیاد .

نمیدونم چرا اینقدر تو خونه ما ایجاد تغییرات مثبت ، سخت  و گاها ناممکن.  کاش خونه فروش میرفت و یه جای دیگه میرفتیم با اتاق های بزرگتر که بشه یه وسیله کمکی گذاشت برا بچه‌ها. 

حالا که کارام کمتر شده ، دستم بهتره خدا را شکر.  ولی همین که کار کنم خسته میشه زود .

ولی حواسم هست که دیگه خودمو هلاک نکنم .


بعد از این همه عمر امروز رفتم موهام کوتاه کردم . البته چند سالیه میرفتم برام خوردش میکرد . اما این بار تصمیم گرفتم کوتااااه کنم . تصمیم راحتی نبود و البته مامانم مخالف . ولی من اهمیت ندادم و به خودم گفتم برو یه کار متفاوت انجام بده . برو و یه حال متفاوت تجربه کن . امروز رفتم و مدل مملی کوتاه کردم . و خیلی حس خوبی گرفتم و خودم رو که تو آینه نگاه کردم چقدر عوض شده بودم و متفاوت .

چقدر تو روتین گیر کردم این همه عمر ولی الان دارم کم کم سعی میکنم یه چیزایی رو بشکنم . ولی از مرز  درستی  رد نشم .


شما دوس دارید کدوم روتین و عادت زندگی تون رو عوض کنید ؟


زن همسایه که میشه مادر دوست دوران بچگی م ، منو تو کوچه دیده با چنان ذوقی میگه وای ساره چه خوشکل شدی !!! منم موندم گفتم خدا مگه چه کار کردم چی عوض شده ، فکر کردم به فرم کارم مربوط میشه ،  بعد اشاره کرد به پیوند وسط ابروهام،  چه ناز شدی ، بابات اجازه داد ، چیزی نگفت؟  نمیدونستم چی بش بگم ، گفتم نه متوجه نشد . من و دخترش از 6 سالگی تا الان با هم دوستیم، خونه هم حتی میخوابیدیم.  اون داداش نداره . اینه که منو مثل دخترش حساب میکنه . چند سالی ازدواج کرد و رفت اهواز و رابطه مون نسبت به قبل خیلی کمتر شد .

کتاب من پس از تو رو تموم کردم بالاخره.
هر کتابی میخونم تا یه مدت توش میمونم و دلتنگ کاراکترهاش میشم .
فعلا خاطرات یک گیشا رو صوتی شروع کردم .
در نظر دارم بازم آروم آروم طراحی رو شروع و ادامه بدم .

یه علی الحساب گرفتم و خدا را شکر یه پولی اومد دستم ، کمی از بدهی هام میدم .
 

اوضاع خونه مون خیلی خوب نیس و داره رو به بدتر با سرعت بیشتری پیش میره .
دلم چند تا معجزه میخواد .


توهم ریالی و صفری گرفتم ، بین پنج هزرتومن تا پانصد هزار تومن . خیییییییییییییییییییییلی باید مراقب حساب کتابم باشم . یه وقت ضرر میلیاردی نکنم .
علی الحسابی که گفتم دادن سوءتفاهم بوووود.
چشمام 58 هزار تومن ته مونده حساب قبل عید رو 580 توممممممن دیدم.  چقدر هم ذوق کردم .
به سه نفر بدهکار بودم . زنگ زدم به یکیشون میگم نمیتونم همه بدهی رو بدم اما نصفش میتونم بریزم،  از اون انکار و از من اصرار . خدا خیرش بده که گفت من اصلا پول رو لازم ندارم تا خیییییییلی دیگه . بعد رفتم سراغ اون دو نفر و پولشون ریختم به حساب شون ، چون یه خصوصی رفته بودم و  پول اومد بود تو حسابم . بعد چشمام کار افتاد که ای وای من ، ته مونده اون چیزی رو که داشتم ، دادم برا بدهی هایی که طرف هم نیازشون نداشته . عصبانی و ناراحت نشدم ، خنده م گرفت به خل و چلی خودم .
شارژ 5 تومنی رو 50 تومن وارد میکنم و مبلغ 50 تومن رو 500 تومن میبینم . خدا به خیر کنه بعدیش رو ،باید حواسم جمع کنم . کلی بعدش به خودم خندیدم، چقدرم من خوش حسابم خداییییا. 

امروز خیلی هوس طراحی کرده بودم و نشستم آروم آروم شروع کردم و کمی هم سعی کردم با دست چپم کار کنم ، با استادم هماهنگ شدم و جلسه رو گرفتم .  کمی دستم خسته میشد زودتر از آنچه که فکر میکردم اما لذت بردم .

تعطیلات در راه و امیدوارم به خوبی پیش بره . امیدوارم شما هم خیلی خوش بگذرونید. 


جدیدا فهمیدم مستقل شدن و خونه جدا داشتن حتی اگه یه اتاق باشه ، تو اولویت همه خواسته ها و آرزوهای منه حتی بر ازدواج هم ترجیحش میدم . دلم میخواد خودم برای زندگی تصمیم گیری کنم و برنامه‌ریزی. 

خیلی دیر فهمیدم که آرزوی واقعی م چیه



دو روز مشغول مهمون داری هستیم و مجبور شدم کارای اضافه تری انجام بدم .


امروز دلم هوس کرده یه کار رنگی انجام بدم و کاش این کار سفارشی یا کادویی بود ، که کلی عشق توش جاری میکردم .

دلم رنگ و کاشی رنگی و شیشه کاری میخواد ، کارای متفاوت رنگ رنگی ، نقاشی و کلاژ، رزین کاری ،و کلی ایده رنگی دیگه . اما متاسفانه اینقدر همه چی گرون شده که نمیشه دست به کاری زد .

دلم میخواد ناخن بکارم ، خیلی وقته دوس دارم.  اما بخاطر نماز و بخاطر هزینه ترمیم ماهیانه ش ، و اعتراض اطرافیان ، کلا از ذهنم خارجش کرده بودم . اما حالا دارم بهش فکر میکنم که اگه کوتاه بکارن و طبیعی به نظر بیاد و صد البته پولش داشته باشم ، اون موقع بکارم.  یه روتین دیگه رو بشکنم .


در نظر دارم شنبه کودک درونم رو ببرم بازار ، یه ماه بش قول دادم ، هوا خیلی گرم ولی دیگه نمیتونم بیشتر از این منتظرش بذارم و باید حواسم به هزینه ها باشه . چرا هر کاری میخوایم بکنیم این هزینه ، اولین دغدغه مون میشه !!!


دلم میخواد خانم زندگی خودم باشم و جبران همه سالهایی که گذشت رو بکنم . هرچند عمری که میره ، دیگه برنمیگرده،  نمیشه هیجان و شور 20 سالگی رو تو 40 سالگی تجربه کرد ، نمیشه تصمیم مهم نوجوانی رو تو پیری گرفت . نمیشه ریسک پذیری جوونی رو با ترس پیری جایگزین کرد .

ولی من اگه خدا لطف کنه و مستقل بشم ، به اندازه لحظات ارزشمند همون موقع ، سعی میکنم لذت خودم رو ببرم ، حتی اگه مجبور بشم کلی از خواسته های گذشته رو به خود گذشته،  بسپارم .

خیییییییییییییییییییییلی دلم میخواد تنها زندگی کنم خیلی زیاد .


کل تعطیلات به مهمون داری گذشت،  فقط تونستم فایل صوتی گیشا رو تموم کنم ، نتونستم کتاب بخونم یا طراحی کنم . ذوق اتمام تعطیلات رو داشتم که کودک درونم رو ببرم بازار .

و امروز بردمش،  هوا خیییییییلی گرم بود و هست . هی گفت مامان گر،  مامان بستنی میخوام ، دو تایی با وجود گرما خوش گذشت بمون ، چه چیزای خوشکلی خریدم براش که خیلی دوسشون داره و دارم . یعنی از خریدمون کلی لذت بردم ، با اینکه واقعا شرایط مالی ناجوری دارم و چشم به راه حقوق هستم ، اما این خرید واقعا بم چسبید . یه هدبند ، یه جفت کش مو ، یه دستبند چوبی،  یه گوشواره استیل آویزی ، و یه انگشتر و دستبند خیلی شیک گرفتم . گاهی لازم به خودم حال بدم حتی اگه از چیز دیگه ای مجبور باشم بگذرم .

عکسش براتون میذارم . بازار گردی تو اوج گرما هم کلی با دختر درونم کیف داد . دستش رو گرفتم و گفتم بریم مامان . اونم با ذوق گفت آره مامان بریم ، موهاش گوش گوشی بستم و یه پیرهن گل دار پرچین آستین حلقه ای تنش کردم با یه کفش عروسکی پاپیون دار سفید .


احیانا فکر نکنید خل شدم ها .

شما هم یه روز کودک درون تون رو با همین تفکر آماده کنید و ببرید بازار یا رستوران ، خواهید دید که چه مزه ای داره . من دلم میخواست حتی ببرمش شهربازی و بره تو اون ماشین برقی ها سوار بشه که هی با هم تصادف میکنن و چققققددددر من اینو دوس دارم . امروز نشد ببرمش ولی حتما یه روزی میبرمش. 


فکر کنید که تیلو ، تیله کوچیکه رو ببره بازار ، میدونم که کلی خرج میذاره رو دستش و باید با کتک بیارتش خونه ،،، اما نه نباید تیله رو بزنه بلکه باید کنارش لذت ببره و بذاره رها بشه برا خودش .

ریحانه ، ریحون کوچیکه رو میبره پارک و بازار ، براش لباس میخره ، البته خیلی از سلیقه ریحون خبر ندارم . اما اینو میدونم که همه دختر کوچیکا عاشق بازار رفتن هستن و همه جوره کنار مامانشون بشون خوش میگذره .


آقا محسن هم باید باید دست  محسن کوچولو رو بگیره و با یه لبخند زیبا ببرتش بازار و پارک و شایدم سینما . یه پیرهن مردونه چارخونه تنش کنه با یه شلوارک و یه کفش کنونی ، و یه عینک آفتابی کوچولو رو چشماش که آفتاب اذیتش نکنه  . پول تو جیبی هم بذاره تو جیب محسن کوچولو که حس مردانگی کنه .


مینا هم باید فرشته کوچولوی درونش رو ببره هرجا که دلش میخواد و نه بش نگه . یه تاپ و شلوارک تنش کنه و دستش رو بگیره برن بیرون . و از خاله ساره براش حرف بزنه البته . مینا کوچیکه دل نازک و مهربونه،  بش نمیاد که اهل اذیت ش باشه . میدونم خیلی به حرف مامانش گوش میده . باید ببرتش هرجا دوس داره .


و بقیه خوانندگان عزیزم . تجربه ش کنید و بیاید برام تعریف کنید .



دیروز صبح با انرژی بلند شدم و به خودم گفتم دیگه استراحت بسه ، برو باشگاه و ورزش کن . آخه از بس شیرینی تو ماه رمضون خوردم ، پرتر شدم . از پختنی های مامانم نمیشد بگذرم.  خلاصه مثل هر روز کارام کردم ، آب جوش خاکشیرم خوردم ، صبونه یه نون تست جو با کره بادام زمینی  ( کمی ، فکر نکنید این که میره ورزش چرا کره بادام زمینی میخوره ؟ برای این که قوی هست و باعث میشه ناهار کمتر گرسنه بشم ) خوردم و رفتم . با انگیزه وارد شدم و عالی ورزش کردم و کلی قبل یوگا عرق کردم . بعد هم یوگا و بعد رفتم خونه . آب خوردنم بیشتر کردم . و تا شب حال خوبی داشتم . میخوام به این برنامه ادامه بدم .
برای امروز قرار بود یه کار جدید طراحی شروع کنم ، ولی دیشب تا صبح درست نخوابیدم و برعکس دیروز سرحال نیستم و انگار حس شروع کار ندارم ، البته هنوز دارم میگم همت کن و دست به کار شو . برای همین اومدم اینجا چیزی بنویسم و برم که ذهنم اینجا نمونه.
من نباید وقتم بسوزونم.  باید همیشه مشغول باشم . بیکاری حالم رو بد میکنه .  


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها