آقا چرا اتفاقات خوب تو زندگی من نمی افته.
چرا همش حسرت و انتظار.
امروز دلم گرفته . دلم میخواد غر بزنم .
استاد مجازی بسکه در طول کار ایراد میگیره کلافه میشم اما چون هدف دارم خیلی به خودم مجال خستگی و انزجار از کار نمیدم .
ولی غر اصلی من سر همه زندگی که بی اتفاق خوب داره هدر میره . خیلی خسته م و دلم میخواد برم یه جای دور .
خسته شدم از همه مواردی که برام پیش میاد که از من کوچکترن. شاکی ام از همه فرصت هایی که باید مال من میشد و نشد .
متنفرم از همه پسرایی که کور بودن و منو ندیدن و بعد که ازدواج کردن فهمیدن که چقدر منو دوست داشتن. خاااااک بر سرشون .
فکر کنید چقدر قاطی ام که این عبارت رو به کار بردم.
از همه آزمون خطاهای آشنایی ها خسته شدم .
من دختر رابطه برقرار کردن نیستم و حالا که بزرگتر شدم دیگه قدرت ریسک ندارم .
خسته م از خستگی هام . ولی میگم شکر . خدا رو شکر.
دلم میخواد یکی باشه دوسش داشته باشم و دوسم داشته باشه . یه جوری که وقتی اسمش بیارم دلم بلرزه. روزی چند بار با هم حرف بزنیم . برای زندگی مون برنامه ریزی کنیم .
یکی بیاد یه چیزی بگه حالم خوب کنه .
درباره این سایت