محل تبلیغات شما

شاید با خوندن این پست به هم ریخته تعجب کردید . دیشب کلا فقط 1 ساعت خوابیدم .

ساعت 1.30 صبح بود که گفتم بیام اینجا چیزی بنویسم.  اما چون همه جا تاریک بود و ترسیدم نور گوشی ، شر درست کنه ، و حالت دستم نرمال نبود ، یه چیزایی برای یادآوری نوشتم و گوشی کنار گذاشتم .

از امشب گل گاوزبان دم میکنم قبل خواب میخورم .

سرفه هام دوباره برگشته نمیدونم چرا .


کودک درونم خیلی آشفته و بی قرار شده ، دلم میخواد کتکش بزنم وقتی نمیخوابه  .

اومدن بنویسم از دختر بودنم. 

از سایه تاریک پدرم .

از تفاوت روزها.  کوتاه کردن  موهام . اینکه فکرش میکنم میبینم از بچگی هدف و آرزوی بزرگی نداشتم .و شاید خیلی چیزای دیگه ، اگه یادم بمونه . 

اینکه تو این سن باید دستم عمل کنم و اگه روزی ازدواج کنم حتی نمیتونم بچه م بغل بگیرم . چه روزگار قشنگی داشتم و دارم .


فعلا رفتن شیراز معلق شرایط کاری داداشام شده . و معلوم نیست کی برم . راستش فکر میکردم اون داداشم آمادگی کامل داشته باشه و زود اقدام کنه ، اما متاسفانه گفت فعلا شرایط کاریش ناجوره و باید منتظر بمونم .

باعث شد یه بار دیگه از دختر بودنم ناراحت بشم  ، با اینکه خیلی این دختر بودن رو عزیز و مقدس میبینم.  اما وقتی میبینم کوچکترین تصمیم تو زندگی منوط به رای یه مرد میشه ، میگم کاش دختر نبودم .

از اینکه فقط کنار یه مرد ، شخصیت و هویت پیدا میکنم ! از اینکه به خودی خودم ، ناقص محسوب میشم . چون وجودم به اسم یه مرد ، سند زده نشده ، از اینکه اجازه ندارم یه جایی ، تنها برم و همیشه باید یکی اسکورتم کنه . از اینکه موضوع هر روز تشرهای توهین آمیز آقا هستم ، چون به گزینه های طلایی ش بله نمیگم . و مسخره م میکنه برای شغلی که دارم . دیروز قبل سرکار رفتن هرچی از دهن مبارکش دراومد گفت و من پوشیدم و رفتم . بعد که اومدم فهمیدم داداشم جوابش داده ، چون به اون هم گیر میده ، چرا زیاد میخوابی؟ چرا ماشین نمیشوری؟ چرا زن نمیگیری؟ چرا وسط اتاق و بقیه دراز میکشی و پاهات باز میکنی ؟ و خیلی حرف های زشت دیگه .

میگه وقتی مردم از نبودنم و پیشنهادات،  پشیمون میشید و دیگه عاقبت بخیر نمیشید.  میگه بعد من خیلی اذیت میشید ،،، نه که حالا رو سرمون فقط گل پرپر میکنه ، بعد نبودش کی گل بریزه رو سرمون . داداشم بش گفته بود اینو برا کارش مسخره میکنی ،  و میگی کهنه بچه‌ها مردم میشوره اونجا ، تو چه کار داری، وقتی یه ریال پول بش نمیدی . اینجوری حداقل دستش تو جیبشه   .

ماه رمضون داره برام سخت تر از اولش پیش میره و صبح ها روزای فرد میرم باشگاه ،،، و چون روزای زوج خونه م و برنامه طراحی ندارم، میتونم کمی با خیال راحت تر تا 9 بخوابم و حس کنم روزی در انتظارمه که توش برنامه اجباری و از پیش تعیین شده،  ندارم . یعنی دارم از کنسلی طراحی ، یه جورایی لذت میبرم . یا کتاب میخونم یا دراز میکشم . یا یه کار سبک انجام میدم . و مشتاق روزای زوج هستم .

تصمیم گرفتم موهام کوتاه کنم و دارم مدل چک میکنم ببینم بعد یه عمر موی بلند ،  حالا چه مدل کوتاهی بم میاد .

همکارم از مطرح کردن فکر مستقل شدنش تو خانواده شون ، تعریف میکرد و پروسه ای که پیش رو داره . و من لذت میبردم. 

خدا را شکر که خانواده های اینجوری با فکر روشن دور و برم میبینم .

آقای ما که فرسنگ ها از گذر روزگار عقب مونده . تو سیاه چال افکارش گیر کرده و ما رو هم با خودش تا عمق هل میده و سعی میکنه جلوی هر روزنه نوری رو ببنده و کور کنه . میخواد فرمانروای اول و آخر خودش باشه .


وقتی برنامه عصر جدید رو میبینم ، که میگن از 2 یا 3 سالگی هدف و علاقه مشخصی داشتن ، از خودم هم شرمنده میشم هم متعجب.  از بچگی یادم نمیاد هدف بزرگی داشته بودم ،  یا یه آرزوی خاص و مهم . یادمه فقط تو دعواهای آقا و گاهی حتی کتک کاری هاش بخاطر یه دامن کوتاه یا یه موی ، فقط نگران گرفتن نمره بالا تو درسها و گرفتن دیپلم بودم . اصلا به اون طرف ترش جرات فکر کردن نداشتم . بقیه هم قبل من به زور پدربزرگ شوهر کرده بودن و فقط چند کلاس سواد داشتن .  از وقتی دیپلم گرفتم سرکوفت ازدواج شروع شد ، یعنی مهلت نداد یه ماه بگذره ، نفس بکشم . انگار که من شوهر رو تو مدرسه رزرو کردم و حالا باید فقط صداش کنم بیاد منو ببره .

به خدایی خدا قسم شاید باورتون نشه ، اونقدر اذیت کرد که راه میافتادم از این ور شهر تا اون ور شهر ، از اداره به اداره و از شرکت به شرکت و مطب به مطب و بیمارستان  و مهدکودک . دنبال کار میگشتم،  تا یه مدت هر روز صبح همین کارم بود   . اما چون تازه دیپلم گرفته بودم و هیچ مدرکی دستم نبود ، هی جواب رد میشنیدم و اینکه باید کامپیوتر بلد باشی . این شد که با دعوا آقا راضی شد با هزینه پول تو جیبی ماهی 200 تومن اون سالها و کمک خواهرم ، برم کامپیوتر.  چشم دراومد تا تموم شد.  کنارش هم شروع کردم به خوندن برای کنکور ، با ترس دیده شدن از آقا ، 4 صبح با نور چراغ قوه . در طول روز کتاب دستم میدید میگفت میخوای چی بشی ، آخرش باید کهنه بشوری.  به عذابی فوق دیپلم قبول شدم . خیلی دیگه طولانی ش نکنم از بحث هدف دور شدم . خیلی هم تایپ کردم و دارم اذیت میشم کم کم .

خلاصه همیشه زندگی م با ترس این مرد همراه بود و نگذاشت یه هدف برا خودم تعیین کنم و تو مسیر اون حرکت کنم . دوستام تو دبستان همه شون میدونستن میخوان چه کاره بشن یا حداقل آرزوشون مشخص بود . جراح قلب و جراح مغز و پزشک . و حالا هر کدوم به جایی رسیده ،  من از شنیدن این شغل ها هنگ میکردم . من فکر میکردم باید شوهر کنم .( خاک بر سر من که چقدر بدبخت بودم از همون موقع ،  قانون جذب هم کاری نکرد ) .

بدون برنامه‌ریزی قبلی و هدف بندی قبلی و عدم مدیریت خانواده و مدرسه ، از علاقه به رشته تجربی ، به زور مدیر رفتم ریاضی فیزیک،  بعد هم از کنکور شیمی و کامپیوتر رسیدم به کنکور زبان . یعنی همه چی الکی و تصادفی پیش اومد . من خودم همیشه رشته های پزشکی رو دوس داشتم. 

اون موقع بچه بودم و توسری خور ، حالا هم که 37 سالمه بازم توسری خور یه مرد هستم که بش میگن پدر . حالا هم نمیتونم بگم نیم ساعت دیرتر میام ، نمیتونم بگم میخوام تنها برم شیراز یا هرجا و هرکار دیگه .

و نمیتونم حتی به اندازه 37 دقیقه از قشنگی عمرم و آرزوهام حرف بزنم .

سایه تاریک بالای سرم ، جلوی نفس کشیدنم رو هم گرفته . فقط خودش آدم و حق انتخاب و زندگی داره . خدا حفظش کنه . بعد اون کی به من توهین میکنه . کی تحقیرم میکنه .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها