دیروز یه جمعه سیاه دیگه رو پاس کردم و زندگی م یعنی این که نگران جمعه بعدی و بعدی ش هستم که کاش اصلا بشون نرسم.
زنگ زدم به داداشم که متاهل همون که گفته بود برا دستم باش برم شیراز . نمیدونید چقدددددرررر گریه کردم . پشت تلفن زار زدم و عین یه بچه که بغضش ترکیده هق هق زدم . نفسم داشت بند میومد . کسی هم متوجه نشد چون رفته بودم تو انبار. بعدش چشمام کلی میسوخت و متورم شده بود . خیلی اذیت بودم . داداشم گفت بپوش الان میام دنبالت . گفتم نه . چه فایده بعد دو روز بخوام برگردم و تکه های جدید بشنوم . گفت الان بش زنگ میزنم گفتم نه . بفهمه زنگ زدم روزگارم سیاه تر میکنه . گفت اگه مسئول اون خواهر نبودی میومدی پیش خودم . آخه بش گفتم یه روز فرار میکنم . گفت حق نداری این کارو بکنی . هروقت خواستی بیا پیش من . اما متاسفانه زنش تحمل خواهرش هم نداره چه برسه به خواهر شوهر. اخلاقش همینه منزوی و غیراجتماعی. گله ای ندارم . گله م از آقا و خداست. که اونم جواب نداره .
همش گفت قوی باش . اونم اخلاقش دیگه همینه . همین حرفایی که همه میزنن . دارم دنبال یه راه میگردم برای قوی شدن . برای بیخیال این مرد شدن .
باورتون نمیشه رفتم تو حمام و همش ذهنم درگیر بود . یه لحظه به خودم گفتم زیر پات له ش کن . و پام رو زمین چرخوندم انگار که دارم چیزی رو له میکنم . از خودم خجالت میکشم . اما اون از دخترش خجالت نمیکشه . که هر روز سرکوفت ازدواج بش میزنه
. هر روز توهین و نفرین . هر روز لج بازی و تکه زدن .
راستی داداش کوچیکم یه دفعه تور ترکیه ثبت نام کرد و رفت . امیدوارم بش خوش بگذره. و آقا میدون خالی تر میبینه برای اذیت کردن . آخه سر سوزنی از اون حساب میبرد و تظاهر میکرد . اما حالا نه . امیدوارم به سلامتی برگرده . حداقل به عنوان پسر یه بار یه سفر مجردی و خارج از کشور رفته باشه .
درباره این سایت