شاید تعجب کنید که چرا چیزی راجب دعوتی شام ننوشتم . چون از دماغم درآوردن .
اون شب تا همه جمع شدن و شام خوردیم و کلی عکس دسته جمعی گرفتیم و لوح تقدیر و گل بمون دادن تقریبا شده بود 11 شب . منم چون میدونستم کسی نمیاد دنبالم و گفتم تو خونه که شام روز معلم دعوتم، منتظر بودم با همون همکاری که رفتم برگردم. که آخر که با مسئولین خداحافظی کردیم ، همکارام حوس چای کردن و گفتن بریم باغ رستوران بشینیم چای بخوریم . منم دیگه راه برگشت نداشتم و افتادم رو استرس . خیلی شلوغ بود . هوا عالی بود و خیلی معطل چای شدیم . منم مسیج پشت مسیج برام میومد که کی میای . تا چای آوردن همه چی کوفتم شد . تا بلند شدیم و اومدم خونه 12 شب بود . مامانم تو تاریکی تو راهرو جلو در نشسته بود تا سلام کردم گفت این چه شامیه تا 12 شب، منم گفتم من که تنها نبودم تا غذا بخورم بلند شم بیام . آقا کلی حرف به من و مامانم زده بود که این چه شامیه؟ این شام نیست و رقص و آواز . یعنی من رفتم پارتی . اشکم رو درآوردن. مامانم میگفت نگرانت شدم ، گفتم خبر مرگم اتفاقی بیافته بیخبر نمیمونید چرا یه جا میرم کوفتش میکنید . مگه جنگ رفتم که نگران شدی .
بخدا همکارام نگاه میکردم چه قهقه ای از ته دل میزدن. انگار فقط من پدر دارم بقیه دخترا بی صاحابن. اونقدر از دستش شاکی و متنفر شده بودم که دلم نمیخواست روز بعد ببینمش اما اگه سلام نمیکردم میگفت هنوز تو پارتی مونده ؟
خواهرم گفت هرچی گفت جوابش نده . فقط خدا را شکر که دم ظهر بیدار شد و من یه سلام تند کردم و از جلوش رفتم .
الان که روزه ست ، بیشتر وقتش تو قلمرو خصوصی ش زیر کولر و پنکه خوابه . نماز ظهر رو 5 عصر و نماز مغرب رو 12 شب میخونه . وقتی هم بیدار برای نوع و مقدار پخت غذا به مامانم گیر میده .
یعنی فقط آزار میرسونه دلش خوش روزه ست .
من که فعلا ساعت افطار هم سر کلاسم . دیشب افطار تنها خوردم وقتی برگشتم . خواهرم اومد کارا کرد . ولی انگار همه عاجزن که من تایم افطار و اذان خونه نیستم و کارام افتاده رو بقیه . فعلا سردرگم موندم و نمیتونم کار دیگه ای بکنم .
صبح هم رفتم باشگاه . هم ورزش کردم هم یوگا .
از متخصص تا دو هفته دیگه نمیتونم نوبت بگیرم . و بهبودی دستم عقب افتاده .
دلم برای طراحی خیلی تنگ شده.
درباره این سایت